شماره ١٤٦: مشت عرق زجبهه بهر باب ريختم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
مشت عرق زجبهه بهر باب ريختم
آلوده بود دست طمع آب ريختم
طوف خودم بمغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفى که بگرداب ريختم
زان منتى که سايه ديوار غير داشت
بردم سياهى و بسر خواب ريختم
بى شمع دل جهان بشبستان خزيده بود
صيقل زدم بر آينه مهتاب ريختم
عشق از غبار من بجز آشفته گى نخواست
آتش بکارخانه آداب ريختم
چندين زمين بآب رسانيد و گل نشد
خاکى که بر سر از غم احباب ريختم
مستان دماغ کعبه پرستى نداشتند
خشت خمى بصورت محراب ريختم
موجى به تر صدائى بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه زمضراب ريختم
کردم زهر غبار سراغ وصال يار
هيهات آب گوهر ناياب ريختم
(بيدل) زبيم معصيت تهمت آفرين
لرزيدم آنچنان که مى ناب ريختم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید