غزل شماره ۲۰۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عزم خرابات بى قنا نتوان کرد
دست به يک درد بى صفا نتوان کرد
چون نه وجود است نه عدم به خرابات
لاجرم اين يک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا
هيچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بيخودى است راه خرابات
توشه اين راه جز فنا نتوان کرد
هر که ز خود محو گشت در بن اين دير
وعده اثبات او وفا نتوان کرد
سايه که در قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چاره بقا نتوان کرد
لا شو اگر عزم مى کنى تو به بالا
زانکه چنين عزم جز به لا نتوان کرد
گر قدرى عمر بى حضور کنى فوت
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد
خود قدرى نيست اين قدر که جهان است
ترک جهانى به يک خطا نتوان کرد
گر ز خرابات درد قسم تو آيد
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد
چون به خرابات حاجت تو حضور است
حاجت تو بى ميى روا نتوان کرد
يار عزيز است خاصه يار خرابات
در حق يارى چنين ريا نتوان کرد
هم نفسى دردکش اگر به کف آرى
دامن او يک نفس رها نتوان کرد
تا که نگردد فريد درد کش دير
قصه دردى کشان ادا نتوان کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید