تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه كنم نمیگذاری
سر این خدای داند كه مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شكارگاه بنگر كه زبون شدند شیران
تو كجا گریزی آخر كه چنین زبون شكاری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی كه میان این غباری
ز شه ار خبر نداری كه همیكند شكارت
بنگر تو لحظه لحظه كه شكار بیقراری
چو به ترس هر كسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز كجاست ترسگاری
ز كسی است ترس لابد كه ز خود كسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
به هلاك میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان كه تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری