باز ساز عشق را بنواختيم
کشتى دل در محيط انداختيم
عارفانه خلوت خالى دل
با خداى خويشتن پرداختيم
ما چو دريائيم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختيم
تيغ مستى بر سر هستى زديم
ذوالفقار نيستى تا آختيم
اسب همت را ازين ميدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختيم
عارف هر دو جهان گشتيم ليک
جز خدا والله دگر نشناختيم
نعمت الله را نموديم آشکار
عالمى را از کرم بنواختيم