لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هيچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من اين تلخى بادام گرفت
کوه تمکين تو تا سايه به دريا افکند
نبض بيتابى موج خطر آرام گرفت
خم مى جلوه فانوس تجلى دارد
پرتو روى تو تا در مى گلفام گرفت
مى چکد خون ز جبين عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پيغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
مى توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد يعقوب صفت جامه نظاره سفيد
چشم هر کس به تماشاى تو احرام گرفت
نيست يک شمع درين بزم به سرگرمى من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قيامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقى ما جام گرفت