شماره ٢٥٦: آشوب شهر طلعت زيباى او بود

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آشوب شهر طلعت زيباى او بود
زنجير عقل جعد چليپاى او بود
ما و دلى که خسته تير بلاى عشق
ما و سرى که بر سر سوداى او بود
بالاى او مرا به بلا کرد مبتلا
يعنى بلا نتيجه بالاى او بود
بر خاک پاى ماه من ار سر نسوده مهر
پس چارمين سپهر چرا جاى او بود
هشياريش محال بود روز رستخيز
هر کس که مست نرگس شهلاى او بود
روزى که پاره مى شود از هم طناب عمر
اميد من به زلف سمن ساى او بود
هر سر سزاى افسر زرين نمى شود
الا سرى که خاک کف پاى او بود
هر جا حديث چشمه کوثر شنيده اى
افسانه اى ز لعل شکرخاى او بود
هر انجمن که جلوه فردوس ديده اى
ديباچه اى ز روى دل آراى او بود
دانى قيامت از چه ندارد سر قيام
در انتظار قامت رعناى او بود
شد روشنم ز نظم فروغى که بر فلک
خورشيد يک فروغ ز سيماى او بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید