شماره ٢٥٧: همه شب راه دلم بر خم گيسوى تو بود

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
همه شب راه دلم بر خم گيسوى تو بود
آه از اين راه که باريک تر از موى تو بود
رهرو عشق از اين مرحله آگاهى داشت
که ره قافله دير و حرم سوى تو بود
گر نهاديم قدم بر سر شاهان شايد
که سر همت ما بر سر زانوى تو بود
پيش از آن دم که شود آدم خاکى ايجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوى تو بود
پنجه چرخ ز سر پنجه من عاجز شد
که توانايى ام از قوت بازوى تو بود
زان شکستم به هم آيينه خودبينى را
که نگاهم همه در آينه روى تو بود
پير پيمانه کشان شاهد من بود مدام
که همه مستيم از نرگس جادوى تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قيامت مثل از قامت دل جوى تو بود
ماه نو کاسته از گوشه گردون سر زد
که خجالت زده گوشه ابروى تو بود
نفس خرم جبريل و دم باد مسيح
همه از معجزه لعل سخنگوى تو بود
مهربانى کسى از دور فلک هيچ نديد
زان که هم صورت و هم سيرت و هم خوى تو بود
هيچ کس آب ز سرچشمه مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جايش به لب جوى تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغى مى گفت
کافتاب آيتى از طلعت نيکوى تو بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید