دل ديوانه من قابل زنجير نبود
ورنه کوتاهى از آن زلف گره گير نبود
دوش با طره اش از تيرگى بخت مرا
گله اى بود ولى قدرت تقرير نبود
عشق مى گفتم و مى سوختم از آتش عشق
که در اين مساله ام فرصت تفسير نبود
کى جهان سوختى از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوه آن حسن جهان گير نبود
بس که سرگرم به نظاره قاتل بودم
هيچ آگاهيم از ضربت شمشير نبود
يارب اين صيد فکن کيست که نخجيرش را
خون دل مى شد و دل با خبر از تير نبود
نازم آن شست کمان کش که به جز پيکانش
خواهشى در دل خون گشته نخجير نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغى چه کنم
که جز اين قسمتم از عالم تقدير نبود