شماره ٤٩: اى کاش جان بخواهد معشوق جانى ما

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى کاش جان بخواهد معشوق جانى ما
تا مدعى بميرد از جان فشانى ما
گر در ميان نباشد پاى وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانى ما
ترک حيات گفتيم کام از لبش گرفتيم
الحق که جاى رشک است بر کامرانى ما
سوداى او گزيديم جنس غمش خريديم
يا رب زيان مبادا در بى زيانى ما
در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانى او با مهربانى ما
در عين بى زبانى با او به گفتگوييم
کيفيت غريبى است در بى زبانى ما
صد ره ز ناتوانى در پايش اوفتاديم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانى ما
تا بى نشان نگشتيم از وى نشان نجستيم
غافل خبر ندارد از بى نشانى ما
اول نظر دريديم پيراهن صبورى
آخر شد آشکارا راز نهانى ما
تا وصف صورتش را در نامه ثبت کرديم
مانند اهل دانش پيش معانى ما
تدبيرها نموديم در عاشقى فروغى
کارى نيامد آخر از کاردانى ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید