شماره ٦٢٩: جانا، به حق دوستي، کان عهد و پيمان تازه کن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، به حق دوستي، کان عهد و پيمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
از دل برون کن کينه را، صافى کن از ما سينه را
آن عادت پيشينه را، پيش آر و پيمان تازه کن
اين درد پنهانم ببين، وين محنت جانم ببين
اين چشم گريانم ببين و آن روى خندان تازه کن
تا زلف مشکين خم زدي، آفاق را برهم زدى
چون در حريفى دم زدي، رخ با حريفان تازه کن
اى يار نافرمان من وى در کمين جان من
اى ديدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
با گوى و چوگان،اى پسر، روزى به ميدان برگذر
هم آب گل رويان ببر، هم خاک ميدان تازه کن
چون اوحدى زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روى مهمان تازه کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید