شماره ٦٢٨: نفسم گرفت ازين غم، نفسى هواى من کن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نفسم گرفت ازين غم، نفسى هواى من کن
گر هم فتاد بردم،بدهى دواى من کن
دگرى بهاى خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه دارى همه در بهاى من کن
نه رواست زشت کردن به جز اى خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجاى من کن
چو ز گردنم گشودى گره دو دست سيمين
سر زلف عنبرين را همه بند پاى من کن
دل اين بهانه جويان بگريزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سراى من کن
چه زنى به تيغ و تيرم؟ چه نخواهم از تو بوسى
رخ چون سپر که دارى سپر بلاى من کن
به دو روزه آشنايى چه نهى سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالي، دلت آشناى من کن
همه پيرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قباى من کن
چو بلاى اوحدى را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشى برو و دعاى من کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید