شماره ٤٩٥: ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندى کردم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندى کردم
به آخر چون در افتادم سر خود را فدى کردم
به خاکم چون رسي، شايد زمانى گر فرود آيى
که خانى بر سر راهت ز خون دل بنى کردم
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟
چو از خاک سر کويت تن خود را ردى کردم
اگر بر جان شيرينم فرستى رحمتي، شايد
که اندر راه جان بازى به فرهاد اقتدى کردم
ندادى کام در عشقت، بدادم جان خود، ليکن
پشيمانى چه سود اکنون؟ من اينبيع و شرى کردم
طبيبانم خطا کردند و عين درد شد درمان
دريغ آن رنجهاى من! که چندين احتمى کردم
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد
دلم ذوق اين زمان يابد که بار تن کسى کردم
رقيبان در ليلى چرا کردند قصد من؟
به جرم آنکه چون مجنون گذارى برحمى کردم
به قتل من چرا دادند يارانم چنين رخصت؟
درين گيتى نه آخر من بدين کار ابتدى کردم
نشايد سرزنش کردن مرا در عاشقى چندين
جوانى بود و کار دل، مسلمانان، چه ميکردم؟
درين درد اوحدى را من نديدم را تبى ديگر
جزين خون جگر چيزي، که هر روزش جرى کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید