شماره ٤٩٦: بيا، بيا که ز مهرت به جان همى گردم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيا، بيا که ز مهرت به جان همى گردم
به بوى وصل تو گرد جهان همى گردم
تو خفته اي، خبرت کى بود؟ که من هر شب
به گرد کوى تو چون پاسبان همى گردم
ملامت من بيدل مکن درين غرقاب
تو بر کنارى و من و در ميان همى گردم
به پيشگاه قبول تو راه نيست، مگر
رها کني، که برين آستان همى گردم
هزار بار شدم در غم تو پير، ولى
دگر به بوى وصالت جوان همى گردم
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همى گردم
لبت بشارت کامى به اوحدى دادست
درين ديار به اميد آن همى گردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید