باز پيوند، که دورى به نهايت برسيد
چاره درد دلم کن، که به غايت برسيد
هيچ بر من نکنى چشم عنايت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکايت برسيد؟
رحمتى کن، که ز هجران تو حال دل من
قصه اى شد، که به هر شهر و ولايت برسيد
جان همى دادم اگر زانکه خيال تو نه زود
ياد مى داد دل من که عنايت برسيد
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوى آن زلف سياهم به حمايت برسيد
خبرت نيست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بيداد و جنايت برسيد؟
اوحدى راز دل خويش بپوشيد ولى
همه آفاق حديثش به روايت برسيد