جان بى جانان تن بى جان بود
خوش نباشد جان که بى جانان بود
کنج دل گنجينه عشق وى است
آن چنان گنجى درين ويران بود
چشم ما بسته خيالش در نظر
روشنى ديده ما آن بود
آفتاب است او و عالم سايه بان
اين چنين پيدا چنان پنهان بود
دل به دريا ده بيا با ما نشين
زانکه اينجا بحر بى پايان بود
دو نمايد صورت و معنى يکى است
موج و دريا نزد ما يکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
ديدم و ساقى سرمستان بود