لبش به خنده دل غنچه را دونيم کن
نگاه را گل رخسار او شميم کند
من ومضايقه دل به آنچنان چشمى
بخيل را نگه گرم او کريم کند
ز مکر طره شبگرد يار مى آيد
که در دو هفته در گوش را يتيم کند
نهال طور به آغوش در نمى آيد
کسى چرا دل خود را عبث دونيم کند
گرفت روى زمين را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسى عقيم کند
ز دست سامرى روزگار مى آيد
که جاى تنگ ز گوساله بر کليم کند
به سايه ات کند اى تاک اگر بخيل گذار
به يک مصافحه دست تواش کريم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونيم کند
به نيم آه ز هم غنچه دلم پاشيد
چو شمع صبح که سردرسر نسيم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعيم کند