شماره ٢١٤: محو ديدار تو راحت ز الم نشناسد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
محو ديدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آيينه ز هم نشناسد
سنگ ميزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بينا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنى سازد و کم نشناسد
نشأه باده توحيد بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روى زمين
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسى زر شود از درويشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافيت از تيغ دو دم نشناسد
چون ترا فرق ز يوسف کند آن کوته بين؟
که سر کوى تو از باغ ارم نشناسد
پيش جمعى که تمامند به ميزان خرد
صيرفى اوست که دينار و درم نشناسد
عام مى بود اگر درد سخن، مى بايست
که کسى نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسيده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دير و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامى که سر از پاى قلم نشناسد
ملک حيرت ز حوادث نشود زير و زبر
چه عجب صائب اگر شادى و غم نشناسد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید