غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«ضحاک» در غزلستان
سعدی شیرازی
«ضحاک» در غزلیات سعدی شیرازی
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
فردوسی
«ضحاک» در شاهنامه فردوسی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار
بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
بتازی کنون خانهی پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کی جست و بگرفت جای
بدو گفت ضحاک شاید بدن
که مهمان بود شاد باید بدن
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر به فال
برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
نشست از بر بارهی راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر
شنیدستم از مردم راهجوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
که ضحاک مهراب را بد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا
همانا که باشد به روز شمار
فریدون و ضحاک را کارزار
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
بترسم که آید ازان تخم رست
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشک سارا کنم خاک را
ز ضحاک تازیست ما را نژاد
بدین پادشاهی نیم سخت شاد
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
ز تخت اندرآورد ضحاک را
سپرد آن سر و تاج او خاک را
که ضحاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتی برآورده سر
که ضحاک را از پی خون جم
ز نامآوران جهان کرد کم
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
فراز آمد از باد و شد سوی دم
نکوهیدهتر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی به سر
بدو گفت کز آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
ز ضحاک تازی نخست اندرآی
که بیدادگر بود و ناپاک رای
ز شاهان ز ضحاک بتر کسی
نیامد پدیدار بجویی بسی
سرمایهی آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی زچنگ زمانه نجست
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن خویشتن را به سر