غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سودابه» در غزلستان
فردوسی
«سودابه» در شاهنامه فردوسی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت سودابه زین چاره نیست
ازو بهتر امروز غمخواره نیست
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نیامد گران
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر نام یزدان بخواند
سزا دید سودابه را جفت خویش
ببستند عهدی بر آیین و کیش
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
ز سودابه گفتار باور نکرد
نیامدش زیشان کسی را بمرد
که سودابه را باز جای آورند
سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهی خسروی بردرید
پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه
پس پرده اندر ترا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
به سودابه زینگونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
پس پردهی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
ترا مهر سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی