غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«منوچهر» در غزلستان
فردوسی
«منوچهر» در شاهنامه فردوسی
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام
سراسر سزای منوچهر دید
دل خویش را زو پر از مهر دید
اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ایرج نامورتان کجاست
کنون چون ز ایرج بپرداختید
به کین منوچهر بر ساختید
فرستاده آن هول گفتار دید
نشست منوچهر سالار دید
منوچهر را با سپاه گران
فرستد به نزدیک خواهشگران
و دیگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر
خجسته منوچهر بر دست شاه
نشسته نهاده به سر بر کلاه
منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث دیوبند
ز کردار بد پوزش آراستن
منوچهر را نزد خود خواستن
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی
چو لشکر منوچهر بر ساده دشت
برون برد آنجا ببد روز هشت
منوچهر گفت ای سرافراز شاه
کی آید کسی پیش تو کینه خواه
منوچهر با قارن پیلتن
برون آمد از بیشهی نارون
رده بر کشیده ز هر سو سپاه
منوچهر با سرو در قلبگاه
بدو گفت نزد منوچهر شو
بگویش که ای بیپدر شاه نو
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه
منوچهر برخاست از قلبگاه
ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه
همه چیزگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود
منوچهر بشنید و بگشاد گوش
سوی چاره شد مرد بسیار هوش
دمان از پس ایدر منوچهر شاه
رسید اندر آن نامور کینه خواه
چو کارآگهان آگهی یافتند
دوان زی منوچهر بشتافتند
رسیدند پیش منوچهر شاه
بگفتند تا برنشاند سپاه
فریدون همی بر منوچهر بر
یکی آفرین خواست از دادگر
کز ایدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
درفش درفشان چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف بر کشید
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشید یکسر همه با سپاه
پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه
منوچهر بنهاد تاج کیان
بزنار خونین ببستش میان
بگفتند تازی منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
منوچهر فرمود تا برنشست
مر آن پاکدل گرد خسروپرست
منوچهر برگاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
وزان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش بسان بهشت
بدان آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از باره بگذارد گام
منوچهر اگر بشنود داستان
نباشد برین کار همداستان
شود رام گویی منوچهر شاه
جوانی گمانی برد یا گناه
منوچهر هم رای سام سوار
نپردازد از ره بدین مایه کار
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
بیامد سپهدار سام سترگ
به نزد منوچهر شاه بزرگ
نهادند خوان و گرفتند جام
نخست از منوچهر بردند نام
سوی بارگاه منوچهر شاه
به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست دیهیم شاهنشهی
منوچهر برخاست از تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورده پر
بیامد به شبگیر بسته کمر
به پیش منوچهر پیروزگر
منوچهر منشور آن شهر بر
مرا داد و گفتا همی دار و خوار
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
ز کار منوچهر و از لشکرش
ز گردان و سالار و از کشورش
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
منوچهر از آن جایگه جنگجوی
به کینه سوی تور بنهاد روی
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان
بدست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکر آرای کرد
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
گر این کین ایرج به دست از نخست
منوچهر کرد آن به مردی درست
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
منوچهر زان تخمهی آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید