غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«اردشیر» در غزلستان
فردوسی
«اردشیر» در شاهنامه فردوسی
نخستین کس نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر
سیه گشته رخسار و تن چون زریر
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
یکی مرد بد نام او اردشیر
سواری گرانمایه گردی دلیر
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بیکار تاج و سریر
رخی دید تابان میان حریر
به دیدار مانندهی اردشیر
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر
ز دارای داراب بن اردشیر
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بسی هدیهها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
به مانندهی نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آخر اسپ شد ناگزیر
پرستندهیی پیش خواند اردشیر
همان هدیههایی که بد ناگزیر
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازان پیر روشندل و دستگیر
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر
از ایوان بیامد به کردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
چو شد روی کشور به کردار قیر
کنیزک بیامد بر اردشیر
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان و وزیر
ازان تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
همی خواست کاید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید بر آبگیر
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر
بیامد همانگاه مهتر دبیر
که رفتست بیگاه دوش اردشیر
نشانی مگر یابد از اردشیر
نباید که او دو شد از غرم شیر
همانگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر
چنان شد ز بالین ما اردشیر
کزان سان نجست از کمان ایچ تیر
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر
سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
وزین سو به دریا رسید اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیکاختر و دلپذیر
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
به بالا و چهر و بر اردشیر
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بران آبگیر
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشنروان
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
برآمد یکی باد و گردی چو قیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
پساندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا نالهی بوق و باران تیر
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهی اردشیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
چکاچاک برخاست و باران تیر
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
به دژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشا را بگیر
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
وزان پس بیامد بر اردشیر
چنین گفت کای شاه دانشپذیر
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شهرگیر
که اکنون گرانمایه دهقان پیر
همی خواندش خوره اردشیر
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
پذیره شدش کرد بیمر به جنگ
ازیشان سبک اردشیر آب خواست
همانگه ببردند با آب ماست
چو بشنید زان سرشبان اردشیر
ببرد از رمه راهبر چند پیر
سواران فرستاد برنا و پیر
ازان شهر تا خورهی اردشیر
برآنند کاندر صطخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر
پراندیشهی رزم شد اردشیر
چو این داستان بشنوی یادگیر
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
چو آگاه شد نامدار اردشیر
ازان کشتن و غارت و دار و گیر
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وزان ماندن او بران آبگیر
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر
همانگه بیامد یکی تیز تیر
گر انداختیمی بر اردشیر
بروبر گذر یافتی پر تیر
بران موبدان نامدار اردشیر
نوشته همی خواند آن چوب تیر
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر
ازو باز ماندیم بر خیره خیر
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر
سخنها چو بشنید زو اردشیر
همه مهر جوینده و دلپذیر
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تا خورهی اردشیر
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
سر بار بگشاد زود اردشیر
ببخشید چیزی که بد زو گزیر
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر
بشد با جوانان چو باد اردشیر
ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر
دوان دیدهبان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند سالار شاه اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردشیر
پیاده ببد پیش او شهرگیر
ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر
همی تاخت تا خره اردشیر
چو از گفتهی کرم پرداختم
دری دیگر از اردشیر آختم
چنین گفت زان باره شاه اردشیر
که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر
چنان بد که یک روز شاه اردشیر
به نخچیر بر گور بگشاد تیر
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر
بدان فر و اورند شاه اردشیر
شده شادمان مرد برنا و پیر
ز ره باز شد موبد تیزویر
بگفت آنچ بشنید با اردشیر
دو در بند و زندان شاه اردشیر
پدر کشته و زنده خسته به تیر
هلاهل چنین زهر هندی بگیر
به کار آر یکپار بر اردشیر
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهی اردشیر
به یک روی بد نام شاه اردشیر
به روی دگر نام فرخ وزیر
بیامد به میدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بودی وزیر
چو بشنید بگزید شاه اردشیر
جوانی گرانمایه و تیزویر
چو بشنید گفتار او اردشیر
دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بیگمان آب در چاه شیر
به نخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر
ابا موبدان موبد تیزویر
به نزدیک ایوان رسید اردشیر
ز گفتار او شاد شد اردشیر
به ایوان خرامید خود با وزیر
تو گفتی که بازآمد اسفندیار
وگر نامدار اردشیر سوار
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر
شناسنده بد شهریار اردشیر
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم همه خلعت از اردشیر
هیونی سرافراز و مردی دبیر
برفتی به نزدیک شاه اردشیر
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
به گفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر
یکی خواندم خورهی اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
دگر شارستان برکهی اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
همان رسم شاه بلند اردشیر
بجای آورم با شما ناگزیر
همی تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهی دانش و یادگیر
به مرد اردشیر آن خردمند شاه
به شاپور بسپرد گنج و سپاه
فرستاد قیصر یکی یادگیر
به نزدیک شاپور شاه اردشیر
که یک نیم او کرده بود اردشیر
دگر نیم شاپور گرد و دلیر
همه پند من سربسر یادگیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانشپذیر
بپذرفت زو این سخن اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
کنون داستانهای شاه اردشیر
بگویم ز گفتار من یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا به سود و زیان
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که ای گرد و چابک سوار دلیر
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر
بیاراست آن تخت شاپور پیر
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
همان موبد موبدان اردشیر
ز لشکر بزرگان برنا و پیر
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
همان موبد پاکدل اردشیر
کسی را که بینید برنا و پیر
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
همان موبد موبدان اردشیر
اسیران که بودند برنا و پیر
کس آمد سوی خره اردشیر
که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ابا موبد موبدان اردشیر
چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
ابا رایزن موبد اردشیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کلاه کیی بر سر اردشیر
نهاد آن زمان داور دستگیر
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیان را بدی دار وگیر
تودانی که ازتخمهی اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
بدو گفت کز خرهی اردشیر
یکی مرد بازارگانم دبیر
نشست تو در خره اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمانپذیر
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمهی اردشیر
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
سپه رفت تاخرهی اردشیر
هر آنکس که بودند برنا و پیر
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر
نشسته به ایوان خویش اردشیر
تین چند با او ز برنا و پیر
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
همیداشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
چنو رفت شد تاجدار اردشیر
بدو شادمان جان برنا و پیر
به جویی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر
به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهایی یکی پر تیر
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
دریغ آن سر تخمهی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر