رسيدن نامه ويس به پيش رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو رامين نامه سرو روان ديد
تو گفتى صورت بخت جوان ديد
ببوسيدش به دو ياقوت و شکر
نهادش بر خمارين چشم و بر سر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز ديده سيل بيجاده برافشاند
برآمد دود بى صبرى ز جانش
بباريد آب حسرت بر رخانش
سخنهايى بگفت از جان پرتاب
که شايد گر نويسندش به زر آب
دلا تا کى روا دارى چنين حال
که از غم ماه بينى وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جويد
نه با فرهنگ و با آرام جويد
نترسد بى دل از شمشير بران
نه از پيل دمان و شير غران
نه از برف و دمه نز موج دريا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقى چندين چه ترسى
ز هرکس چاره و درمان چه پرسى
ز تو فرياد و زارى که نيوشد
چو تو خود را نکوشى پس که کوشد
چه بايد مهر با چندين زبونى
ترا کمى و دشمن را فزونى
به سر بازافگن اين بار گران را
ز دل بيرون کن اين راز نهان را
خوشى کى بيند از کام نهانى
که با هر سود بينى صد زيانى
اگر يک روز باشد شادخوارى
يکى سالت بود زارى و خوارى
کنون يا بند را بايد گشادن
و يا يکباره سر بر سر نهادن
نيابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشير ياور
نه مردم گر کنم زين پس مدارا
بهل تا گردد اين راز آشکارا
جهان جز مرگ پيش من چه آرد
بجز شمشير بر جانم چه بارد
ز دشمن کى حذر جويد خطرجوى
ز دريا کى بپرهيزد گهر جوى
به دريا در گهر جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشير
چو راه خرمى را راهبان شير
ز شيران برگذر وز جام خور مى
که دى مه را بود نوروز در پى
ز آسانى نيابى شادمانى
ز بى رنجى نيابى کامرانى
فراوان رنج يابد دام دارى
به دشت و کوه تا گيرد شکارى
شکارى نيست چون شاهى و فرمان
مرو را چون بگيرد مردم آسان
مرا در پيش چون شاهى شکارست
چو دلبر ويس مه پيکر نگارست
چرا با بخت خود چندين ستيزم
چرا آبى برين آتش نريزم
چرا در خيرگى چندين نشينم
چرا بيرون نيايم زين کمينم
من اندر دام و يارم نيز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا اين دام را برهم ندرم
درخت ننگ را از بن نبرم
وليکن چيزها را جايگاهست
هم ايدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو برآيد ماه نيسان
به دى مه بر درختان يافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سرآمد
برفت آن روز روز ديگر آمد
گذشت از رنج ما دى ماه سختى
کنون آمد بهار نيکبختى
چو رامين گفت ازين سان چند گفتار
ز درد دل همى پيچيد چون مار
تنش در راه بود و دل بر ويس
به چشم اندر بمانده پيکر ويس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کى آيد
سپاه شب که راهش برگشايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید