رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامين را با خويشتن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو گردون کوه را استام زر داد
زمين را نيز فرش پرگهر داد
خروش آمد ز دز رويينه خم را
دراى و ناى و کوس و گاودم را
بجوشيدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همى آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دريا موج منکر
به پيش شاه رفت آزاده رامين
نکرده ساز ره بر رسم آيين
شهنشه پيش گردان دلاور
بدو گفت اين چه نيرنگست ديگر
چرا بى ساز رفتن آمدستى
دگرباره مگر نالان شدستى
برو بستان ز گنجور آنچه بايد
که ما را صيد بى تو خوش نيايد
بشد رامين ز پيش شاه ناکام
چو ماهى کش بود صدشست در کام
چو رامين راه گرگان را کمر بست
تو گفتى گرگ ميشش را جگر خست
به ناکامى به راه افتاد رامين
جگرخسته به تير و دل به زوبين
چو آگه گشت ويس از رفتن رام
برفت از جان او يکباره آرام
دلى خو کرده در شادى و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غريوان با دل سوزان همى گفت
نواى زار بر ناديدن جفت
چرا تيمار تنهايى ندارم
چرا ياقوت بر رويم نبارم
نيابم يار چون يار نخستين
نکارم مهر همچون مهر پيشين
مرا بى دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدايى سخت نيکوست
اگر باور ندارى دايه دردم
ببين اين اشک سرخ و روى زردم
سخت هست اشک من ديده زبانم
همى گويد همه کس را نهانم
به يک دل چون کشم اين رنج و تيمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خويش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ايدر
دل بى صبر چون آرام يابد
که با صبر اين بلا هم برنتابد
چو رامين را بديد از گوشه بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
ميانى چون کناغ پرنيانى
برو بسته کمربند کيانى
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خويش را ناکرده پدرود
چو گمره در کوير و غرقه در رود
دل ويسه ز ديدارش برآشفت
در آن آشفتگى با دل همى گفت
درود از من نگار سعترى را
درود از من سوار لشکرى را
درود از من رفيق مهربان را
درود از من امير نيکوان را
مرا پدرود ناکرده برفتى
همانا دل ز مهرم برگرفتى
تو با لشکر برفتى واى جانم
که آمد لشکرى از اندوهانم
ببستم دل به صد زنجير پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدايى
بگريم در جدايى تا تو آيى
فرستم ميغها از دود جانم
درو آب از سرشک ديدگانم
کنم پرآب و سبزى جايگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روى تو باشد چون بهاران
بهاران را ببايد ابر و باران
چو رامين رفت يک منزل از آن راه
نبود از بى دلى از راه آگاه
ز بس انديشه ها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همى ناليد بسيار
نباشد بس عجب ناله ز بيمار
در آن ناله سخنهايى همى گفت
که آن گويد که تنها ماند از جفت
شبى چون دوش ديدم در زمانه
که بوسه تير بود و لب نشانه
کنون روزى همى بينم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو يوز
کجا شد خرمى و ناز دوشين
عقيق شکرين و در نوشين
ز دل شسته جفاى سال چندين
حريرين سينه و دو نار سيمين
ز روى دوست بر رويم گلستان
شب تاريک ازو چون روز رخشان
شبى چونان بديده ديدگانم
چنين روزى بديدن چون توانم
نه روزست اين که آتشگاه جانست
بلاى روزگار عاشقانست
مبادا هيچ عاشق را چنين روز
ز سختى صبرپرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر کيال
بپيمايد ازين يک روز صدسال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پيش شاه شد رامين بى دل
هزاران گونه بر رويش گوا بود
که او را صبر و هوش از تن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست
وزان پس روز تا شب همچنين بود
دلش گفتى که با جانش به کين بود
روان پردرد و رخ پرگرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید