پاسخ دادن ويس رامين را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
سمن بر ويس گفت: اى بى خرد رام
ندارى از خردمندى بجز نام
جفا بر دل زند خشت گرانش
بماند جاودان بر دل نشانش
جفاى تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفاى تو براندست
نباشد با کسى هم کفر و هم دين
نگنجد در دلى هم مهر و هم کين
چو ياد آرم ز صدگونه جفايت
نماند در دلم بوى وفايت
تو خود دانى که من با تو چه کردم
به اوميد وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجاى من چه کردى
بکشتى وانچه کشتى خود بخوردى
برفتى بر سرم يارى گزيدى
نکو کردى تو خود او را سزيدى
جزين ازتو چه کار آيد که کردى
که همچون کرکسان مردار خوردى
زهى داده ستور و بستده خر
ترا همچون منى کى بود در خور
ترا چون جاى شور و ريگ شايست
سرا و باغ فرمودن چه بايست
گمان بردم که تو شير شکارى
نگيرى جز گوزن مرغزارى
ندانستم که تو روباه پيرى
به صد حيله يکى خرگوش گيرى
چرا چون شسته بودى خويشتن پاک
فشاندى بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتى جام مى و شير
نهادى پيش خود جام سک و سير
چرا برخاستى از فرش نيسان
نشستى بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتى
به شهر دشمنان مأوا گرفتى
نه بس بود آنکه ديگر يار کردى
مرا زى دوست و دشمن خوار کردى
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتى
سخن با خون من درهم سرشتى
ابا چندين جفا و خشم و آزار
نهادى بار زشتى بر سر بار
چو دايه پيش تو آمد براندى
سگ و جادو و پردستانش خواندى
تو طرارى و پردستان نه دايه
توى جادو توى بسيار مايه
تو او را غرچه و نادان گرفتى
فريب جادوان با او بگفتى
هم او را هم مرا دستان نهادى
هزاران داغمان بر جان نهادى
توى ضحاک ديده جادوى نر
که هم نيرنگ سازى هم فسونگر
تو کردى بى وفايى ما نکرديم
تو خوردى زينهار و ما نخورديم
ببودى چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدى با چشم پرآب
همى گويى سخنهاى نگارين
درونش آهنين بيرونش زرين
منم آن نوشکفته باغ صدرنگ
که توبر من بگفتى آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نيکو
که در جشم تو بودم يکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردى
چو خوردى چشمه را پرخاک کردى
کنون از تشنگى بردى بسى تاب
شتابان آمدى کز من خورى آب
نبايستى ز چشمه آب خوردن
چو خوردى چشمه را پر خاک کردن
و يا اکنون که کردى چشمه را خوار
نيارى آب او خوردن دگربار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید