نامه دهم اندر دعا کردن و ديدار دوست خواستن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
دلى پر آتش و جانى پر از دود
تنى چون موى و رخسارى زراندود
برم هر شب سحرگه پيش دادار
بمالم پيش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ايوان
فغان من ببندد راه کيوان
چنان گريم که گريد ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شويم سياهى
بياغارم زمين تا پشت ماهى
چنان از حسرت دل برکشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور برنيارد آمدن روز
ز بس کز جان برآرم دود اندوه
ببندد ابر تيره کوه تا کوه
بدين خوارى بدين زارى بدين درد
مژه پرآب و روى زرد و پرگرد
همى گويم خدايا کردگارا
بزرگا، کامگارا، بردبارا
تو يار بى دلان و بى کسانى
هميشه چاره بيچارگانى
نيارم گفت راز خويش با کس
مگر با تو که يار من توى بس
همى دانى که چون خسته روانم
همى دانى که چون بسته زبانم
زبانم با تو گويد هر چه گويد
روانم از تو جويد هر چه جويد
تو ده جان مرا زين غم رهايى
تو بردار از دلم بند جدايى
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانى گرم گردان
به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه در دلش کن مهر شيرين
يکى زين غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهى مه
به فضل خويش وى را زى من آور
و يا زيدر مرا نزديک او بر
گشاده کن به ما بر راه ديدار
کجا خود بسته گردد راه تيمار
همى تا باز بينم روى آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تيمار منماى
بجز عشق منش آزار مفزاى
وگر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بى روى او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بى جان و آن بت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گويم
به زارى چند گريم چند مويم
نگويم بيش ازين در نامه گفتار
وگر چه هست صد چندين سزاوار
نباشد گفته بر گوينده تاوان
چو باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مى دان با خدايت
اگر کردار تو با کوه گويم
بمويد سنگ او چون من بمويم
ببخشايد مرا سنگ و دلت نه
به گاه مردمى سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودى اين دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید