نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
نگارينا ز پيش من برفتى
چه گفتى يا چه فرمايى نگفتى
دلم بردى و خود باره براندى
مرا در شهر بيگانه بماندى
نکردى هيچ رحمت بر غريبان
چو بيماران بمانده بى طبيبان
کنون دانم که خود يادم نيارى
که هم بدمهر و هم بد زينهارى
نبخشايى و از يزدان نترسى
ز حال خستگان خود نپرسى
نگويى حال آن بيچاره چونست
که بى من در ميان موج خونست
چنين بايد وفا و مهربانى
که من بى تو بميرم تو ندانى
به تو نالم بگو يا از تو نالم
که من بى تو به زارى بر چه حالم
پديد آمد مرا دردى ز هجران
که نبود غير مردن هيچ درمان
به گيتى عاشقى بى غم نباشد
خوشى و عاشقى با هم نباشد
همى سخت آيدت کز تو بنالم
بنالم تا شوى آگه ز حالم
ترا چون دل دهد يارا نگويى
که چون دشمن جفاى دوست جويى
نه بس بود آنکه از پيشم برفتى
که رفتى نيز يار تو گرفتى
مرا اين آگهى بشنيد بايست
ز تو اين بى وفايى ديد بايست
منم اين کز تو ديدستم چنين کار
توى بى من نشسته با دگريار
منم پيش تو چونين خوار گشته
توى از من چنين بيزار گشته
نه تو آنى که بر من فتنه بودى
به ديدارم هميشه تشنه بودى
نه من آنم که خورشيد تو بودم
به گيتى کام و اميد تو بودم
نه تو آنى که بى من مرده بودى
چو برگ دى مهى پژمرده بودى
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنى که جز يادم نکردى
همى از خاک پايم سرمه کردى
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بى من نبد خوش اين جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنى
ز تو کينست و از من مهربانى
چرا با من به دل بدساز گشتى
چه بد کردم که از من بازگشتى
مگر آسان بريدى راه دشوار
کجا از مهر من بودى سبکبار
تو در درياى هجرم غرقه بودى
ز موج غم بسى رنج آزمودى
دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزى زند دست
چه باشد گر تو يار نو گرفتى
نبايد از تو ما را اين شگفتى
بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر
نهاده پيش او حلواى شکر
وصال من ترا خوش بود چون مى
فراقم چون خمارى بود در پى
تو مخمورى و از مى سر بتابى
هر آن گاهى که بوى مى بيابى
اگر تو گشته اى از مى بدين سان
ترا جز مى نباشد هيچ درمان
چو جان باشد گزيده يار پيشين
تو بر يار گزيده هيچ مگزين
وگر نو کرده اى نو را نگه دار
کهن را نيز بيهوده ميازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پرمايه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دلبر نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون يکى خور
نه هفت اندام باشد چون يکى سر
هزار آرام چون آرام پيشين
هزاران يار چون يار نخستين
نه من يابم چو تو يار دل آزار
نه تو يابى چو من يار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بريدن
نه تو بتوانى از من سرکشيدن
به مهر اندر تو ماهى منت خورشيد
تو با من باشى و من با تو جاويد
ترا باشد هم از من روشنايى
بسى گردى و پس هم با من آيى
بدان منگر که از من دور گشتى
چنين تابنده و پرنور گشتى
کنون اى سنگدل برخيز و باز آى
مرا و خويشتن را رنج مفزاى
که من با تو چنان باشم ازين پى
چو دانش با روان و شير با مى
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشايد مر آن را
مخور زين روزگار رفته تشوير
وفا و مهربانى را ز سر گير
چه باشد گر شدى در مهر بدراى
نهال دوستى ببريدى از جاى
چو ببريدى دگرباره فرو کار
که پيوسته نکوتر آورد بار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید