نامه چهارم خشنودى نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چه خوش روزى بود روز جدايى
اگر با وى نباشد بى وفايى
اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار
خوشست اندوه تنهايى کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن
وصال دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکى ميوه که شاخ او وصالست
فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمى دل را نويدست
دلم هر گه که بى صبرى سگالد
ز تنهايى و بى يارى بنالد
همى گويم دلا گر رنج يابى
روا باشد که روزى گنج يابى
چو دى ماه فراق ما سرآيد
بهار وصلت و شادى در آيد
چه باشد گر خورى يک سال تيمار
چو بينى دوست را يک لحظه ديدار
اگر يک روز با دلبر خورى نوش
کنى اندوه صد ساله فراموش
نيى اى دل تو کم از باغبانى
نه مهر تو کمست از گلستانى
نبينى باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل برآرد
به روز و شب بود بى صبر و بى خواب
گهى پيرايد او را گه دهد آب
گهى از بهر او خوابش رميده
گهى خارش به دست اندر خليده
به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزى برو گل بار بيند
نبينى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خيزد دلى را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگى کند خوش
نبينى آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند
هميشه بى خور و بى خواب باشد
ميان موج و و باد و آب باشد
نه با اين ايمنى بيند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان
به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودى بيابد زانچه دارد
نبينى آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان
نه شب خسبد نه روز آرام گيرد
نه روزى رنج او انجام گيرد
هميشه سنگ و آهن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد
به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهرى شهوار يابد
اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست
هميشه تا برآيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد
مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که هر روزش بهارست
ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند بر اشجار خزانى
برهنه گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همى دارم اميد روزگارى
که بازآيد ز مهرش نوبهارى
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست اميدوارى
ز تو بينم همى نوميدوارى
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر باران
منم درويش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشايش و زفت
همى گريم به درد و زين بتر نيست
که جز گريه مرا کار دگر نيست
چه بيچاره بود آن سوکوارى
که جز گريه ندارد هيچ کارى
چو بيمارم که در زارى و سستى
نبرد جانش اميد از درستى
چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زاد بوم خويش بيمار
نشسته چون غريبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه و بى گاه
مرا گويند زو اميد بردار
که نوميدى اميدت ناورد بار
همى گويم به پاسخ تا به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد
نبرم از تو اميد اين نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من بماندست
نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب
گر اميدم نماند واى جانم
که بى اميد يک ساعت نمانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید