نامه دوم دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا تا ز پيش من برفتى
دلم را با نوا از من گرفتى
چه بايستت ز پيش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانى
که من بيدل نجويم شادمانى
دلم با تست هر جايى که هستى
چو بيمارى که جويد تندرستى
دلى کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى ديگر
دلى کاو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود يادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخى ديد چندين
درو شيرين ترى از جان شيرين
چه باشد گر تو کردى بى وفايى
به نادانى ز من جستى جدايى
وفاى تو من اکنون بيش دارم
جفاهايى که کردى ياد ندارم
کنم چندان وفا و مهربانى
که جور خويش و مهر من بدانى
ترا چون بى وفايى بود پيشه
چرايم سنگدل خواندى هميشه
منم سنگينه دل در مهربانى
وفا در وى چو نقش جاودانى
وفا را در دلم زيرا درنگست
ازيرا کاين دلم بنياد سنگست
وگر مسکين دلم سنگين نبودى
درنگ مهر تو چندين نبودى
دلم در عاشقى مى زان لبان خورد
مرا زين گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بينم
چنان دانم که تارى چاه بينم
وگر خورشيد بينم چون برآيد
مرا خورشيد روى تو نمايد
اگر بينم به باغ اندر صنوبر
همى گويم زهى بالاى دلبر
ببوسم لاله را در ماه نيسان
همى گويم توى رخسار جانان
چو باد آرد نسيم گل سحرگاه
کند بويش مرا از بويت آگاه
به دل گويم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوى خوش بوى تن اوست
به خواب اندر خيالت پيشم آيد
مرا در خواب روى تو نمايد
گهى با روى تو اندر عتيبم
گهى از تير چشمت در نهيبم
چو در خوابم همى مهرم نمايى
چو بى خوابم همى دردم فزايى
اگر در خواب مهر من گزينى
به بيدارى چرا با من به کينى
به خواب اندر کريم و مهربانى
به بيدارى بخيل و جان ستانى
به بيدارى نيايى چون بخوانم
بدان تا بيشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بيايى
بدان تا حسرتم افزون نمايى
چه اندر هجر ديدارت خيالت
چه از من رفته آن روز وصالت
چه روزى کم وصالت يادم آيد
چه آن شب کم خيال تو نمايد
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو يکسان دارم امروز
ز ديدارت مرا تيمار ماندست
ز تيمارت دل بيمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به ديدار خيالت گشت خرسند
نه خرسندى بود چونين به ناکام
چو مرغى کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گويى
که بادا دور از تو هر چه جويى
کجا در عشق همواره چنينم
بدان شادم که در خوابت ببينم
چه مستيست اين دل تيمار بين را
که شادى خواند اندوه چنين را
ز بخت خويش چندان ناز بينم
کجا در خواب رويت باز بينم
چه بودى گر بخفتى ديدگانم
ترا ديدى به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا ديدم شب و روز
ز شب تا روز بى کام اى دل افروز
نخفتم تا ز تو ببريدم اکنون
ز بس کز ديدگان بارم همى خون
نگر تا چند کردست اين زمانه
ميان اين دو ناخفتن بهانه
يکى ناخفتن از بس ناز کردن
يکى ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانى
به بى خوابى شد از من زندگانى
چه باشد گر بوم صدسال بيدار
چو در گيتى بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان تا چشم بى خواب
دهد کشت مرا از ديدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
ز کان گوهر نشايد بردن آسان
اگر گيرم ترا يک روز دامن
بسا شرما که خواهى بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار دارى
ترا دل بشکند زنهار خوارى
اگر يزدان بود در حشر داور
نماند در وفايم رنج بى بر
مرا از ناگهان بار آورد يار
زدايد از دلم اندوه و تيمار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید