بيمارشدن ويس از فراق رامين

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بريده گشت گفتى سرو آزاد
همه بستر ز جانش پرغم و درد
همه بالين ز رويش پرگل زرد
به بالينش نشسته ماهرويان
زنان مهتران و نامجويان
يکى گفتى که چشم بد بخستش
يکى گفتى که افسون گر ببستش
پزشکانى همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
يکى گفتى همه رنجش ز سوداست
يکى گفتى همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکيمان و گزينان خراسان
يکى گفتى قمر کرد اين به ميزان
يکى گفتى زحل کرد اين به سرطان
پرى بندان زراقان نشسته
ز بهر ويس يکسر دل شکسته
يکى گفتى ورا ديده رسيدست
يکى گفتى پرى او را بديدست
ندانست ايچ کس کاو را چه درد است
چه رنج او را چنين آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پيچان شاه را دل
سمن بر ويس گريان بر دل خويش
گهرريزان ز نرگس بر گل خويش
چو شاهنشه ازو تنها بماندى
ز خون ديدگان دريا براندى
سخنهايى چنان دلگير گفتى
کجا صبر از همه دلها برفتى
چرا اى عاشقان عبرت نگيريد
چرا از من نصيحت نه پذيريد
مرا بينيد دل بر کس مبنديد
که پس هر سختيى بر دل پسنديد
مرا اى عاشقان از دور بينيد
بسوزيد ار به نزد من نشينيد
مرا زين گونه آتش در دل افتاد
که يارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فرياد خوانم
که من فرياد از آن بيداد خوانم
دل پرريش خويش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جاى من چه بد کرد
يکى بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا اين دوست بى دل کرد و بى کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نيکويى کند مردم به مردم
که من در دوستى با او نکردم
اميد و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستى بر وى گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرين شنودم
مرا چون بخت من با من به کينست
ز بيگانه چه نالم گر چنينست
بکوشيدم بسى با بخت بدساز
نبد با آبگينه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بيزار گشتم
به نام هردو بيزارى نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالين
ز جانم گشته بستر حسرت آگين
ز بدبختى بجز مرگم نبايد
چو من بدبخت را خود مرگ شايد
چو يارم ديگرى بر من گزيند
همان بهتر که جانم مرگ بيند
پس آنگه خواند مشکين را بر خويش
نمود او را همه راز دل ريش
کجا مشکين دبيرش بود ديرين
هميشه رازدار ويس و رامين
مرو را گفت مشکينا تو ديدى
ز رامين بى وفاتر يا شنيدى
اگر مويم به ناخن بر برستى
دل من اين گمان بر وى نبستى
ندانستم کز آتش آب خيزد
ز نوش ناب زهر ناب خيزد
مرا ديدى که راه پارسايى
چگونه داشتم در پادشايى
کنون از هردوان بيزار گشتم
به چشم دوست و دشمن خوار گشتم
نه اندر پادشايى پادشايم
نه اندر پارسايى پارسايم
همى ناکرد بايد پادشايى
بزرگى جستن و فرمان روايى
من اندر جستن رامم همه سال
فدا کرده دل و جان و سر و مال
گهى از بهر وصلش پوى پويم
گهى از بيم هجرش موى مويم
اگر دارم هزاران جان شيرين
نپردازم يکى از شغل رامين
مرا رامين به نادانى بسى خست
کنون پشت مرا يکباره بشکست
بسى شاخ از درخت من بيفگند
کنون اصلش بريد و بيخ برکند
بر آزارش همى کردم صبورى
کنون صبرم ربود آزار دورى
بدين بار او به جان من نه آن کرد
که با آن خود شکيبايى توان کرد
مرا شمشير جورش سربريدست
مرا زوبين هجرش دل دريدست
صبورى چون کنم بر سر بريدن
خموشى چون کنم بر دل دريدن
چه دانى زين بتر کاو رفت و زن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و نرگس و خيرى بريدم
وزان پس دايه را با يک جگر تير
گسى کرد از ميان دشت نخچير
تو گفتى دايه را هرگز نديدست
و يا خود زو جفايى صدکشيدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسيده خنجر مرگ
قلم برگير مشکينا به مشک آب
يکى نامه نويس از من به گوراب
تب گرمم ببين و باد سردم
به نامه يادکن همواره دردم
تو خود دانى سخن در هم سرشتن
به نامه هرچه به بايد نبشتن
اگر باز آورى او را به گفتار
شوم تا مرگ در پيشت پرستار
تو دانايى و بر گفتار دانا
بود آسان فريب مرد برنا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید