رفتن رامين به گوراب و ديدن گل و عاشق شدن بر وى

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
اگرچه يافت رامين مرزبانى
به درگاه برادر پهلوانى
دلش بى ويس با فرمان و شاهى
به سختى بود چون بى آب ماهى
بگشت او گرد مرز پادشايى
گرفته راى فرمانش روايى
به هر شهرى و هر جايى گذر کرد
بدان را از جهان زير و زبر کرد
چنان بى بيم و ايمن کرد گرگان
که ميشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بد در حدى سارى
رفيق و جفت کبگ کوهسارى
ز بس مى خوردن و خوشى در آمل
تو گفتى بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عيش و رامش
ز بيم تيغ او در مرز گوراب
همى با شير بيشه خورد گور، آب
نشسته با سپاهى در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا رى و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختى
همه کس شادمان از نيکبختى
زمانه از نياز آزاد گشته
ولايت چون بهشت آباد گشته
حسودان از جان دل برگرفته
درختان از سعادت برگرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامين گرد مرز خويش برگشت
چنان آمد که بر گوراب بگذشت
سرافرازان چو شاپور و رفيدا
در آن کشور به نام نيک پيدا
يکايک ساختندش ميهمانى
ستوده بزمهاى خسروانى
سحرگاهان همه به شکار رفتند
به گاه نيم روزان مى گرفتند
گهى در صيدگه با تير و خنجر
گهى در بزمگه با رود و ساغر
گهى شيران گرفتند از نيستان
گهى جام نبيد اندر گلستان
بدين خوبى که گفتم روزگارى
بسر بردند در عيش و شکارى
دل رامين به هشيارى و مستى
چو نار آگنده بود از درد و سستى
گر او تيرى به نخچيرى فگندى
هواى دل برو تيرى فگندى
به شب کز دوستان تنها بماندى
ز خون ديدگان دريا براندى
بدين سان بود حالش تا يکى روز
به ره بر ديد خورشيدى دل افروز
نگارى نوبهارى غمگسارى
ستمگارى به دل بردن سوارى
به خوبى پادشايى دل ربايى
به بوسه جان فرايى دلگشايى
به دو رخ بوستانى گلستانى
ميان گلستان شکرستانى
دو زلفش خوانده نقش هر فسونى
گرفته تاب هر جيمى و نونى
لبش گشته شفاى هر گزندى
ببرده آب هر شهدى و قندى
دهان تنگ، چون ميمى عقيقين
درو دندان بسان سين سيمين
به چشم آورده تيرافگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت ديباهاى ششتر
لبانش تنگ شکرهاى عسکر
يکى چون گل که بر وى مشک بيزد
يکى چون در که در وى باده ريزد
زره را در ميان پروين فگنده
کمان را توزه مشکين فگنده
يکى بر سنبلش گشته زره گر
يکى بر نرگسش گشته کمان ور
رهى گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قد او را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجير دلبر
يکى را چشمه نوش آب داده
يکى را دست فتنه تاب داده
ز برف و شير و خون و مى رخانى
ز قند و نوش و شهد و در دهانى
يکى را بر کران مشکين جراره
يکى را بر ميان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سيم
چو اندر آب روشن ماهى شيم
به سر بر افسرى از مشک و عنبر
فرازش افسرى از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پاى گيسوى
به بوى مشک و رنگ جان جادوى
چنانک آويخته شب از شباهنگ
و يا از مشک بر مه بسته اورنگ
بناگوشش چو ديباى پر از گل
طرازى کرده بر ديبا ز سنبل
برين سان تن گدازى دل نوازى
خوش آوازى سرافرازى بنازى
چو باغى از مه و پروين بهارش
بهارى از گل و سوسن نگارش
نگارى بود بنگاريده دادار
بت آرايش نگاريده دگربار
تنش ديبا و در پوشيده ديبا
رخش زيبا و بنگاريده زيبا
ز بس زيور چو گنجى پر ز زيور
ز بس گوهر چو کانى پر ز گوهر
همى باريدش از مرغول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به يک فرسنگ او را روشنايى
همى شد با نسيم آشنايى
مهش از تاج و مهر از روى تابان
سهيل از گردن و پروين ز دندان
ز خوشى همچو شاهى و جوانى
ز شيرينى چو کام و زندگانى
ز خوبى همچو باغ نوبهارى
ز گشى چون گوزن مرغزارى
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چين و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرين
همه پيشش چو پيش ماه پروين
چو رامين ديد آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتى ديد خورشيد جهان تاب
که از ديدار او چشمش گرفت آب
دو پايش سست شد خيره فرو ماند
ز سستى تيرها از دست بفشاند
نبودش ديده را ديدار باور
که بت بيند همى يا ماه يا خور
بهشتست اين که ديدم يا بهارست
بهشتى حور يا چينى نگارست
به باغ دلبرى آزاده سروست
به دشت خرمى نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ايشان
و يا چون اخترند او ماه ايشان
درين انديشه بود آزاده رامين
که آمد نزد او آن سرو سيمين
تو گفتى بود ديرين دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت: اى جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آى
غمين گشتى يکى ساعت بياساى
ز ما بپذير يک شب ميهمانى
که داريمت به ناز و شادمانى
مى گلگونت آرم روشن و خوش
که دارد بوى مشک و رنگ آتش
ز بيشه شنبليد آرمت خود روى
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوى
ز بيشه مرغ و دراج بهارى
ز کوه آرمت کبگ کوهسارى
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو ديباى ملون
گرامى دارمت چون جان شيرين
که ما خود ميهمان داريم چونين
جهان افروز رامين گفت: اى ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامين تخم زادى
تن سيمين بدادى يا ندادى
چه نامى وز کدامين جايگاهى
مرا خواهى به جفتى يا نخواهى
اگر با تو کسى پيوند جويد
ازو مادرت کاوين چند جويد
لب شيرين تو پر شهد و قندست
نگويى تا ازان قندى به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به جان تو که باشد سخت ارزان
چوابش داد خورشيد سخن گوى
سروش دلکش آن حور پريروى
نه آنم من که پوشيدست نامم
کسى را گفت بايد من کدامم
که مهر از هيچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر، بابا رفيدا
درين کشور به نام نيک پيدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربايگان را پهلوانست
مرا مادر به زير گل بزادست
گل خوشبوى نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که اين از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوى گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست اين نکويى مادر آورد
مرا دايه به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورين سينه سيمين
به نرمى قاقم و بر بوى نسرين
چه پرسى از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نيک دانم
تو رامينى شهنشه را برادر
که مهر ويس با جانت برابر
تو بشکيبى ز ديدارش به گوراب
اگر هرگز شکيبد ماهى از آب
جدا مانى تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت اين تباهى
گر از زنگى شود شسته سياهى
دلت بستست بر وى دايه پير
به افسون ساخته مسمار و زنجير
تو نتوانى که از وى بازگردى
و بار يار دگر انباز گردى
چو زو نشکيبى او را باش تنها
تو زو رسوا و او نيز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنيد اين سخن آزاده رامين
به دل مر بيدلى را کرد نفرين
کجا از بيدلى گشت او علامت
شنيد از هر که در گيتى ملامت
دگر باره به نرمى گفت با ماه
سخنهايى که برد او را دل از راه
بدو گفت: اى نگار سرو بالا
بت خورشيد چهر ماه سيما
مکن مرد بلاديده ملامت
ز يزدان خواه تا يابد سلامت
همه کار خداى از خلق رازست
قضا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قضا بر من مگر چونين نبشتست
مکن ياد گذشته کار گيهان
که کار رفته را دريافت نتوان
اگر فرمان برى ماه دوهفته
نباشى يادگير از کار رفته
ز دى ننديشى و امروز بينى
مرااز هر که بينى برگزينى
به نيکى مر مرا انباز گردى
به انبازى مرا دمساز گردى
تو باشى آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من يابم از تو کامگارى
بيابى تو ز من کامى که دارى
ترا نگزيرد از بخشنده شاهى
مرا نگزيرد از رخشنده ماهى
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گيتى هر چه دارم
وگر جانم بخوانى پيشت آرم
سرايم را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهى که يابم از تو پيوند
خورم بر راستى پيش تو سوگند
که تا باشد به گيتى کوه و صحرا
رود حيجون و دجله سوى دريا
ز چشمه آب خيزد زاب ماهى
نمايد خور فروغ و شب سياهى
بتابد مهر و ماه آسمانى
ببالد زاد سرو بوستانى
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژيان در مرغزاران
تو با من باشى و من با تو جاويد
به مهر يکدگر داريم اوميد
نگيرم جز تو يارى را در آغوش
کنم آن را که ديدستم فراموش
نبود از ويس نيکوتر مرا يار
به دو گيتى شدم زو نيز بيزار
جوابش داد خورشيد گل اندام
منه راما مرا از جادوى دام
نه آنم من که در دام تو آيم
چنين بى رنج در کام تو آيم
مرا از تو نيايد پادشايى
نه خود کامى و نه فرمان روايى
نه ميدانى پر از آ شوب لشکر
نه ايوانى پر از دينار و گوهر
مرا کاميست از تو گر بيابم
سر از فرمان و رايت برنتابم
تو باشى پيش من شاه جهاندار
چو من باشم به پيش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانى
وفاى من به سر بردن توانى
نيابى در جهان چون من يکى يار
وفاورز و وفاجوى و وفادار
نبايد مر ترا مرز خراسان
هم ايدر باش دل شاد و تن آسان
مشو ديگر به نزد ويس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو ياد گرچه مهربانست
کجا چيز کسان زان کسانست
بکن پيمان که نه مهرش پرستى
نه پيغامش دهى نه کس فرستى
اگر با من کنى زين گونه پيمان
تن ما را دو سر باشد يکى جان
چو بشنيد اين سخن رامين از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذيره کرد از گل اين بهانه
گرفتش دست و بردش سوى خانه
چو رامين شد در ايوان رفيدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهر صد جام در پايش فشاندند
به گاه زرنگارش برنشاندند
در و ديوار در ديبا گرفتند
زمين در عنبر سارا گرفتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید