پاسخ دادن ويس موبد را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو بشنيد اين سخن ويس دلاراى
چو سرو بوستانى جست از جاى
بدو گفت اى گرانمايه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پيشه کرده بردبارى
کف تو پيشه کرده در بارى
ترا دادست يزدان هر چه بايد
هنرهايى که اورنگت فزايد
هنرهاى تو پيداتر ز خورشيد
کنشهاى تو زيباتر ز اميد
توى فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامدارى
به دولت آفتاب کامگارى
خجسته نام چون خورشيد تابان
رونده حکم چون تقدير يزدان
خداوندا! تو خود دانى که گردون
کند هر ساعتى لونى دگرگون
کنشهايى کزو بينيم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بيشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سر به سر يکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهى و بترى در ما سرشتست
چنان چو نيک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردى دگر گردد نوشته
درين گيتى چه نادان و چه گربز
به کار خويش حيرانند و عاجز
اگر پاکست طبعم يا پليدست
چنانست او که يزدان آفريدست
چو از آغاز گشتم آفريده
بدان اندازه گشتم پروريده
چو يزدان مر ترا پيروز کردست
مگر جان مرا بدروز کردست
من از خوبى و زشتى بى گناهم
کجا من خويشتن را بد نخواهم
نه من گفتم که نپذيرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختى آفريدند
چنان کز بهر خوارى پروريدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
هميشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزى که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادى بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنينست
تو گويى چرخ با جانم به کينست
ز گمراهى دلم همرنگ نيلست
همانا غول بختم را دليلست
کنون از جان خود گشتم چنان سير
که خواهم خويشتن را خورده شير
به ناخن پرده دل را بدرم
به دندان رشته جان را ببرم
نه دل بايد مرا زين بيش نه جان
که خود تيمار و دردم هست ازيشان
نه اندر دل مرا روزى وزد باد
نه جان اندر تنم روزى شود شاد
چو کار من چنين آشفته ماندست
هميشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدين سان مهربانى
کزو در دست و ننگ جاودانى
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بيزار گشته خويش و پيوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدين سختى چه بايد مهر کارى
بدين خوارى چه بايد دوستدارى
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم يکباره در گيتى علامت
درى در جان تاريکم گشادند
چراغى اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنايى
خرد از جان من جست آشنايى
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پايان
نيايد جز هلاک هر دو گيهان
مثال مهر همچون ژرف درياست
کنار و قعر او هر دو نه پيداست
اگر تا جاودان در وى نشينم
به دو ديده کنارش را نبينم
اگر جان هزاران نوح دارم
يکى جان را ازو بيرون نيارم
چرا با جان بيچاره ستيزم
چرا بيهوده خون خويش ريزم
چرا از تو نصيحت نه پذيرم
چرا راه سلامت برنگيرم
اگر بينى ز من ديگر تباهى
بکن با من ز کينه هر چه خواهى
اگر رامين ازين پس شير گردد
نپندارم که بر من چير گردد
اگر با دست بوى من نيابد
گذر بر بام و کوى من نيابد
اگر جادوست از کارم بماند
وگر کيدست از چارم بماند
پذيرفتم هم از تو هم ز يزدان
که هرگز نشکنم اين عهد و پيمان
اگر کار پرستش را سزايم
ازين پس تو مرايى من ترايم
دلت خشنود کن يک بار ديگر
کزين پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببويى
ازو آيدت بوى راستگويى
شهنشه چشم و رويش را ببوسيد
که بشنيد آنکه زو هرگز بنشيند
دگر باره نوازشها نمودش
به نيکى و ستايش برفزودش
ز يکديگر جدا گشتند خرم
ميان دل شکسته لشکر غم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید