پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
پس آنگه پاسخى کردش بآيين
به پايان تلخ و از آغاز شيرين
مرو را گفت شاها نيکناما
بزرگا کينه جويا خويش کاما
چه پيش آمد ترا از خويش کامى
بجز اندهگنى و زشت نامى
تو شاه و شهريار و پادشايى
به کام خويشتن فرمان روايى
چنان بايد که تو آهسته باشى
همه کارى نکو دانسته باشى
تو از ما مهترى بايد که گفتار
نگويى جز بآيين و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گويند
هميشه نام نيک از داد جويند
خرد از هر کسى تو بيش دارى
چرا دل را ز کينه ريش دارى
ميان ما همى کينه نبايد
که کين با دوستى در خور نيايد
اگر تو يافه گويى ما نگوييم
وگر تو کينه جويى ما نجوييم
تو بفرستاده اى زن را ز خانه
چه بندى بر کسى ديگر بهانه؟
نه نامه بايد ايدر نه پيمبر
زن اينک هر کجا خواهى همى بر
اگر فرمان دهى فرمانپرستم
مرو را در زمان زى تو فرستم
به جان من که تا ايدر رسيدم
مگر او را سه بار افزون نديدم
وگر بينم چه ننگ آيد ز ديدن
مرا از خواهرم نتوان بريدن
چو باشد بانوى تو خواهر من
چه باشد گر نشيند هم بر من
نگر تا بر من اين تهمت نبندى
که هرگز نايد از من ناپسندى
اگر عقلت مرا نيکو بسنجد
بداند کاين سخن در من نگنجد
ز ويسه پاسخ اين آمد که دادم
تو خود دانى که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خويش گوييم
که هر يک در هنرها نام جوييم
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گويد که نيکوست
بدين نامه که کردى سوى کهتر
تو خود تنها شدستى پيش داور
ز دستى لافهاى گونه گونه
بسى گفته سخنهاى نمونه
به جنگ دينور تو فخر کردى
مرا بوده درو آيين مردى
مرا گفتى همان تيغم به جايست
که از روى زمين دشمن زدايست
اگر تيغ تو از پولاد کردند
نه شمشير من از شمشاد کردند
اگر تيغ تو برد خود و خفتان
ببرد تيغ من خارا و سندان
مرا گفتى مگر کردى فراموش
که زخمم چون ببرد از جان تو هوش
مگر زخم مرا در خواب ديدى
که در بيداريش ناياب ديدى
سخنها کان مرا بايست گفتن
به نام خويش و نام تو نهفتن
درين نامه تو گفتستى سراسر
نهادستى کله بر جاى افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگويد هر چه خواهد شوخ بى رنج
گر اين نامه به لشکر بر بخوانى
شود پيدا بسى ننگ نهانى
دگر طعنه زدى بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادرمن
گهر مردان ز نام خويش گيرند
چو مردى و خرد را پيش گيرند
به گاه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و زوبين شکوهند
اگر پيش آييم بر دشت پيگار
تو خود بينى که با تو چون کنم کار
به اب تيغ گوهر را بشويم
کنم مردى به کردار و نگويم
چه گوهر چه سخن دانگى نيرزند
در آن ميدان که گردان کينه ورزند
به يک سو نه سخن مردى بياور
که ما را مردى است امروز ياور
به جا آريم هر يک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادادر بخشش
چو پيگ از نزد ويرو شد بر شاه
مرو را يافت با لشکرش در راه
هوا چون بيشه ديد از رمح و نيزه
چو سرمه گشته در ره سنگ ريزه
چو شاه آن پاسخ دلگير برخواند
از آن پاسخ به کار خويش درماند
کجا او را گمان آمد که ويرو
کند با وى ز بهر ويس نيرو
چو در نامه سخنها ديد چونان
شد از آزار و از تندى پشيمان
همان گه نزد ويرو کس فرستاد
که ما را کردى از انديشه آزاد
ترا زى من به زشتى ياد کردند
بدانستم که بر بيداد کردند
کنون از پشت رخش کين بجستم
به خنگ مهربانى برنشستم
منم مهمان تو يک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه
بکن اکنون تو ساز ميزبانى
در آن ايوان و باغ خسروانى
که من يک ماه زى تو ميهمانم
ترا يک سال از آن پس ميزبانم
نگر تا در دل آزارم ندارى
هم اکنون ويسه را پيش من آرى
که ويسم خواهر آمد تو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ويرو
درود و هديه بى مر به شهرو
دگر ره ديو کينه روى بنهفت
گل شادى به باغ مهر بشکفت
دو چشم رامش از خواب اندر آمد
به جوى آشتى آب اندر آمد
دگر ره ويس بانو را ببردند
چو خورشيدى به شاهنشه سپردند
دل هر کس بديشان شادمان بود
تو گفتى خود عروسى آن زمان بود
يکى مه شادى و نخچير کردند
گهى چوگان زدند گه باده خوردند
پس از يک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوى مرو رفتند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید