پاسخ دادن دايه ويس را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
دگرباره زبان بگشاد دايه
که بود اندر سخن بسيار مايه
بدو گفت: اى چراغ و چشم مادر
سزد گر نالى از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارام
شما از يکدگر نايافته کام
چه بدتر زانکه دو يار وفادار
به هم باشند سال و ماه بسيار
به شادى روز و شب با هم نشينند
وليکن کام دل از هم نبينند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسيدن را به هم چاره ندانند
دريغ اين بود با حسرت آن
بماند جاودانى درد ايشان
چنان مردى که باشد خوار و درويش
ز ناگاهان يکى گنج آيدش پيش
کند سستى و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آيد نبيند گنج بر جاى
بماند جاودان با حسرت و واى
چنين بودست با تو حال ويرو
کنون بد گشت و تيره فال ويرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پيلى دو شه رخ
به روز رفته ماند يار رفته
مخور گر بخردى تيمار رفته
به نادانى مکن تندى و مستيز
مرا فرمان بر و زين خاک برخيز
به آب گل سر و گيسو فرو شوى
پس از گنجور نيکو جامه اى جوى
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشين
به سر بر نه مرصع تاج زرين
کجا ايدر زنان آيند نامى
هم از تخم بزرگان گرامى
نخواهم کت بدين زارى ببينند
چنين با تو به خاک اندر نشينند
هر آيينه خرددارى و دانى
که تو امروز در شهر کسانى
ز بهر مردم بيگانه صد کار
به نام و ننگ بايد کرد ناچار
بهين کاريست نام و ننگ جستن
زبان مردم بيگانه بستن
هران کس کاو ترا بيند بدين حال
بگويد بر تو اين گفتار در حال
يکى بهره ز رعنايى شمارند
دگر بهره ز بدرايى شمارند
گهى گويند نشکوهيد ما را
ز بهر آنکه نپسنديد ما را
گهى گويند او خود کيست بارى
که ما را زو ببايد بردبارى
صواب آنست اگر تو هوشمندى
که ايشان را زبان بر خود ببندى
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسيار دارد
هر آن کاو بر منش باشد به گشى
نباشد عيش او را هيچ خوشى
ترا گفتم مدار اين عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نيکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنيد اين سخن ويس دلارام
به دل باز آمد او را لختى آرام
خوش آمد در دلش گفتار دايه
نجست از هيچ رو آزار دايه
همانگاه از ميان خاک برخاست
تن سيمين بشست و پس بياراست
همى پيراست دايه روى و مويش
همى گسترد بر روى رنگ و بويش
دو چشم ويس بر پيرايه گريان
ز غم بر خويشتن چون مارپيچان
همى گفت: آه از بخت نگونسار
که يکباره ز من گشتست بيزار
چه پران مرغ و چه باد هوايى
دهد هر يک به درد من گوايى
ببخشايند هر دم بر غريبان
برند از بهر بيماران طبيبان
ببخشاييد بر چون من غريبى
بياريدم چو من خواهم طبيبى
منم از خان و مان خويش برده
غريب و زار و بر دل تير خورده
ز شايسته رفيقان دور گشته
ز يکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دريا، دل بر آذر
جهان با من به کين و بخت بستيز
فلک بس تند با من، دهر بس تيز
قضا باريد بر من سيل بيداد
قدر آهيخت بر من تيغ فولاد
اگر بودى به گيتى داد و داور
مرا بودى گيا و ريگ ياور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید