برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوينده کتاب

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو کوس از درگه سلطان بغريد
تو گفتى کوه و سنگ از هم بدريد
به خاور مهر تابان رخ بپوشيد
به گردون زهره را زهره بجوشيد
سپاهى رفت بيرون از صفاهان
که صد يک زان نديدند ايچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
رکابش داشت عز جاودانى
چو چترش داشت فر آسمانى
به هامون بود لشکرگاه سلطان
ز بس خرگاه و خيمه چون کهستان
پلنگ و شير در وى مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از کهستان روز ديگر
به کوهستان همدان رفت يکسر
مرا اندر صفاهان بود کارى
در آن کارم همى شد روزگارى
بماندم زين سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاه شاهان
شدم زى تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
بپرسيد از خداوندى رهى را
در آن پرسش بديدم فرهى را
پس آنگه گفت با من کاين زمستان
همى باش و مکن عزم کهستان
چو از نوروز گردد اين جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همى رو
که من سازت دهم چندانکه بايد
ترا زين روى تقصيرى نيايد
بدو گفتم خداوندم هميشه
برين بودست و اينش بود پيشه
که مهمان دارى و چاکرنوازى
به کام دوست دشمن را گدازى
ز دام رنج رهيان را رهانى
ز ماهى برکشى بر مه رسانى
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
چو زين درگه نشيند گرد بر من
زند بختم به گرد ماه خرمن
تو دارى به زمن بسيار کهتر
مرا چون تو نباشد هيچ مهتر
گر اين رغبت تو با پروين نمايى
بيايد تا به پا او را بسايى
چو من بر خاک ايوانت نهم پاى
مرا بر گنبد هفتم بود جاى
مرا نوروز ديدار تو باشد
هواى خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرخ آفرينم
اگر گيتى نه بر روى تو بينم
به مهر اندر چنينم کت نمودم
وگر در دل جزين دارم جهودم
چو کردم آفرينش چندگاهى
بدين گفتار ما بگذشت ماهى
مرا يک روز گفت آن قبله دين
چه گويى در حديث ويس و رامين
که مى گويند چيزى سخت نيکوست
درين کشور همه کس داردش دوست
بگفتم کان حديثى سخت زيباست
ز گردآورده شش مرد داناست
نديدم زان نکوتر داستانى
نماند جز به خرم بوستانى
وليکن پهلوى باشد زبانش
نداند هرکه برخواند بيانش
نه هرکس آن زبان نيکو بخواند
وگر خواند همه معنى بداند
فراوان وصف هر چيزى شمارد
چو برخوانى بسى معنى ندارد
که آنگه شاعرى پيشه نبودست
حکيمى چابک انديشه نبودست
کجااند آن حکيمان تا ببينند
که اکنون چون سخن مى آفرينند
معانى را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافى چون نهادند
درين اقليم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوى از وى بدانند
کجا مردم درين اقليم هموار
بوند آن لفظ شيرين را خريدار
سخن را چون بود وزن و قوافى
نکوتر زانکه پيمودن گزافى
بخاصه چون درو يابى معانى
به کار آيدت روزى چون بخوانى
فسانه گرچه باشد نغز و شيرين
به وزن و قافيه گردد نوآيين
معانى تابد از الفاظ بسيار
چو اندر زر نشانده در شهوار
نهاده جاى جاى اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان ميانه
مهان و زيرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسى معنى بدانند
هميدون مردم عام و ميانه
فرو خوانند از بهر فسانه
سخن بايد که چون از کام شاعر
بيايد در جهان گردد مسافر
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قايل مرو را کس نخواند
کنون اين داستان ويس و رامين
بگفتند آن سخندانان پيشين
هنر در فارسى گفتن نمودند
کجا در فارسى استاد بودند
بپيوستند ازين سان داستانى
درو لفظ غريب از هر زبانى
به معنى و مثل رنجى نبردند
برو زين هردوان زيور نکردند
اگر داننده اى در وى برد رنج
شود زيبا چو پرگوهر يکى گنج
کجا اين داستانى نامدارست
در احوالش عجايب بيشمارست
چو بشنود اين سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
ز من درخواست او کاين داستان را
بيارا همچو نيسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگويم
وزان الفاظ بى معنى بشويم
کجا آن لفظها منسوخ گشتست
ز دوران روزگارش درگذشتست
ميان بستم بدين خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
نيابم دولتى هرچند پويم
ازان بهتر که خشنوديش جويم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج يابم
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و يا نامى شوم چون چاکرانش
نديدم چون رضايش کيميايى
نه چون خشمش دمنده اژدهايى
بجويم تا توانم کيميايش
بپرهيزم ز جان گز اژدهايش
چو باشد نام من در نام ايشان
برآيد کام من چون کام ايشان
گيا هرچند خود رويد به بستان
دهندش آب در سايه گلستان
بماناد اين خداوند جهاندار
به نام نيک همواره جهان خوار
بقا بادش به کام خويش جاويد
بزرگان چون ستاره او چو خورشيد
قرين جان او پاکى و شادى
نديم طبع او نيکى و رادى
هزاران بنده چون من باد گويا
به فکرت داد خشنوديش جويا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بيدار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید