اگر در جهان از جهان رستهاى است،
در از خلق بر خويشتن بستهاى است
كس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنماى است و گر حق پرست
اگر بر پرى چون ملك ز آسمان
به دامن در آويزدت بد گمان
به كوشش توان دجله را پيش بست
نشايد زبان بدانديش بست
فراهم نشينند تردامنان
كه اين زهد خشك است و آن دام نان
تو روى از پرستيدن حق مپيچ
بهل تا نگيرند خلقت به هيچ
چو راضى شد از بنده يزدان پاك
گر اينها نگردند راضى چه باك؟
بد انديش خلق از حق آگاه نيست
ز غوغاى خلقش به حق راه نيست
ازان ره به جايى نياوردهاند
كه اول قدم پى غلط كردهاند
دو كس بر حديثى گمارند گوش
از اين تا بدان، ز اهرمن تا سروش
يكى پند گيرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گيرى به پند
فرومانده در كنج تاريك جاى
چه دريابد از جام گيتى نماي؟
مپندار اگر شير و گر روبهى
كز اينان به مردى و حليت رهى
اگر كنج خلوت گزيند كسى
كه پرواى صحبت ندارد بسى
مذمت كنندش كه زرق است و ريو
ز مردم چنان مى گريزد كه ديو
وگر خنده روى است و آميزگار
عفيفش ندانند و پرهيزگار
غنى را به غيبت بكاوند پوست
كه فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بينوايى بگريد به سوز
نگون بخت خوانندش و تيرهروز
وگر كامرانى در آيد ز پاى
غنيمت شمارند و فضل خداى
كه تا چند از اين جاه و گردن كشي؟
خوشى را بود در قفا ناخوشى
و گر تنگدستى تنك مايهاى
سعادت بلندش كند پايهاى
بخايندش از كينه دندان به زهر
كه دون پرورست اين فرومايه دهر
چو بينند كارى به دستت درست
حريصت شمارند و دنيا پرست
وگر دست همت بدارى ز كار
گدا پيشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقى طبل پر ياوهاى
وگر خامشى نقش گرماوهاى
تحمل كنان را نخوانند مرد
كه بيچاره از بيم سر برنكرد
وگر در سرش هول و مردانگى است
گريزند از او كاين چه ديوانگى است؟!
تعنت كنندش گر اندك خورى است
كه مالش مگر روزى ديگرى است
وگر نغز و پاكيزه باشد خورش
شكم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بى تكلف زيد مالدار
كه زينت بر اهل تميزست عار
زبان در نهندش به ايذا چو تيغ
كه بدبخت زر دارد از خود دريغ
و گر كاخ و ايوان منقش كند
تن خويش را كسوتى خوش كند
به جان آيد از طعنه بر وى زنان
كه خود را بياراست همچون زنان
اگر پارسايى سياحت نكرد
سفر كردگانش نخوانند مرد
كه نارفته بيرون ز آغوش زن
كدامش هنر باشد و راى و فن؟
جهانديده را هم بدرند پوست
كه سرگشتهى بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودى و بهر
زمانه نراندى ز شهرش به شهر
غرب را نكوهش كند خرده بين
كه ميرنجد از خفت و خيزش زمين
وگر زن كند گويد از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روى
نه شاهد ز نامردم زشت گوى
گرت بركند خشم روزى ز جاى
سراسيمه خوانندت و تيره راى
وگر برد بارى كنى از كسى
بگويند غيرت ندارد بسى
سخى را به اندرز گويند بس
كه فردا دو دستت بود پيش و پس
وگر قانع و خويشتندار گشت
به تشنيع خلقى گرفتار گشت
كه همچون پدر خواهد اين سفله مرد
كه نعمت رها كرد و حسرت ببرد
كه يارد به كنج سلامت نشست؟
كه پيغمبر از خبث ايشان نرست
خدا را كه مانند و انباز و جفت
ندارد، شنيدى كه ترسا چه گفت؟
رهايى نيابد كس از دست كس
گرفتار را چاره صبرست و بس