حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ملك صالح از پادشاهان شام
برون آمدى صبحدم با غلام
بگشتى در اطراف بازار و كوى
برسم عرب نيمه بر بسته روى
كه صاحب نظر بود و درويش دوست
هر آن كاين دو دارد ملك صالح اوست
دو درويش در مسجدى خفته يافت
پريشان دل و خاطر آشفته يافت
شب سردشان ديده نابرده خواب
چو حر با تأمل كنان آفتاب
يكى زان دو مى گفت با ديگرى
كه هم روز محشر بود داورى
گر اين پادشاهان گردن فراز
كه در لهو و عيشند و با كام و ناز
درآيند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگيرم ز خشت
بهشت برين ملك و مأواى ماست
كه بند غم امروز بر پاى ماست
همه عمر از اينان چه ديدى خوشى
كه در آخرت نيز زحمت كشي؟
اگر صالح آن جا به ديوار باغ
برآيد، به كفشش بدرم دماغ
چو مرد اين سخن گفت و صالح شنيد
دگر بودن آن جا مصالح نديد
دمى رفت تا چشمه‌ى آفتاب
ز چشم خلايق فرو شست خواب
دوان هر دو را كس فرستاد و خواند
به هيبت نشست و به حرمت نشاند
برايشان بباريد باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سيل
نشستند با نامداران خيل
گدايان بى جامه شب كرده روز
معطر كنان جامه بر عود سوز
يكى گفت از اينان ملك را نهان
كه اى حلقه در گوش حكمت جهان
پسنديدگان در بزرگى رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادى چو گل بر شكفت
بخنديد در روى درويش و گفت
من آن كس نيم كز غرور حشم
ز بيچارگان روى در هم كشم
تو هم با من از سر بنه خوى زشت
كه ناسازگارى كنى در بهشت
من امروز كردم در صلح باز
تو فردا مكن در به رويم فراز
چنين راه اگر مقبلى پيش گير
شرف بايدت دست درويش گير
بر از شاخ طوبى كسى بر نداشت
كه امروز تخم ارادت نكاشت
ارادت ندارى سعادت مجوى
به چوگان خدمت توان برد گوى
تو را كى بود چون چراغ التهاب
كه از خود پرى همچو قنديل از آب؟
وجودى دهد روشنايى به جمع
كه سوزيش در سينه باشد چو شمع



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید