حكايت معروف كرخى و مسافر رنجور

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كسى راه معروف كرخى بجست
كه بنهاد معروفى از سر نخست
شنيدم كه مهمانش آمد يكى
ز بيماريش تا به مرگ اندكى
سرش موى و رويش صفا ريخته
به موييش جان در تن آويخته
شب آن جا بيفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتى شبان يك نفس
نه از دست فرياد او خواب كس
نهادى پريشان و طبعى درشت
نمي‌مرد و خلقى به حجت بكشت
ز فرياد و ناليدن و خفت و خيز
گرفتند از او خلق راه گريز
ز ديار مردم در آن بقعه كس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنيدم كه شبها ز خدمت نخفت
چو مردان ميان بست و كرد آنچه گفت
شبى بر سرش لشكر آورد خواب
كه چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به يك دم كه چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
كه لعنت بر اين نسل ناپاك باد
كه نامند و ناموس و زرقند و باد
پليد اعتقادان پاكيزه پوش
فريبنده‌ى پارسايى فروش
چه داند لت انبانى از خواب مست
كه بيچاره‌اى ديده بر هم نبست؟
سخنهاى منكر به معروف گفت
كه يك دم چرا غافل از وى بخفت
فرو خورد شيخ اين حديث از كرم
شنيدند پوشيدگان حرم
يكى گفت معروف را در نهفت
شنيدى كه درويش نالان چه گفت؟
برو زين سپس گو سر خويش گير
گرانى مكن جاى ديگر بمير
نكويى و رحمت به جاى خودست
ولى با بدان نيكمردى بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مكن با بدان نيكى اى نيكبخت
كه در شوره نادان نشاند درخت
نگويم مراعات مردم مكن
كرم پيش نامردمان گم مكن
به اخلاق نرمى مكن با درشت
كه سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهى سگ حق شناس
به سيرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مكن بر خسيس
چو كردى مكافات بر يخ نويس
نديدم چنين پيچ بر پيچ كس
مكن هيچ رحمت بر اين هيچ كس
بخنديد و گفت اى دلارام جفت
پريشان مشو زين پريشان كه گفت
گر از ناخوشى كرد بر من خروش
مرا ناخوش از وى خوش آمد به گوش
جفاى چنين كس نبايد شنود
كه نتواند از بي‌قرارى غنود
چو خود را قوى حال بينى و خوش
به شكرانه بار ضعيفان بكش
اگر خود همين صورتى چون طلسم
بميرى و اسمت بميرد چو جسم
وگر پرورانى درخت كرم
بر نيك نامى خورى لاجرم
نبينى كه در كرخ تربت بسى است
بجز گور معروف، معروف نيست
به دولت كسانى سر افراختند
كه تاج تكبر بينداختند
تكبر كند مرد حشمت پرست
نداند كه حشمت به حلم اندرست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید