يكى خرده بر شاه غزنين گرفت
كه حسنى ندارد اياز اى شگفت
گلى را كه نه رنگ باشد نه بوى
غريب است سوداى بلبل بر اوي!
به محمود گفت اين حكايت كسى
بپيچيد از انديشه بر خود بسى
كه عشق من اى خواجه بر خوى اوست
نه بر قد و بالاى نيكوى اوست
شنيدم كه در تنگنايى شتر
بيفتاد و بشكست صندوق در
به يغما ملك آستين برفشاند
وزان جا بتعجيل مركب براند
سواران پى در و مرجان شدند
ز سلطان به يغما پريشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز
كسى در قفاى ملك جز اياز
نگه كرد كاى دلبر پيچ پيچ
ز يغما چه آوردهاي؟ گفت هيچ
من اندر قفاى تو ميتاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتى هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طريقت بود كاوليا
تمنا كنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خويشى نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نيايد به گوش دل از غيب راز
حقايق سرايى است آراسته
هوى و هوس گرد برخاسته
نبينى كه جايى كه برخاست گرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد