حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى را خرى در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بيابان و باران و سرما و سيل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل
همه شب در اين غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرين و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان كه اين بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منكر بر او برگذشت
شنيد اين سخنهاى دور از صواب
نه صبر شنيدن، نه روى جواب
به چشم سياست در او بنگريست
كه سوداى اين بر من از بهر چيست؟
يكى گفت شاها به تيغش بزن
ز روى زمين بيخ عمرش بكن
نگه كرد سلطان عالى محل
خودش در بلا ديدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسكين مرد
فرو خورد خشم سخنهاى سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستين
چه نيكو بود مهر در وقت كين
يكى گفتش اى پير بى عقل و هوش
عجب رستى از قتل، گفتا خموش
اگر من بناليدم از درد خويش
وى انعام فرمود در خورد خويش
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى احسن الى من اسا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید