حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم
شناسا و رهرو در اقصاى روم
من و چند سالوك صحرا نورد
برفتيم قاصد به ديدار مرد
سرو چشم هر يك ببوسيد و دست
به تمكين و عزت نشاند و نشست
زرش ديدم و زرع و شاگرد و رخت
ولى بى مروت چوبى بر درخت
به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولى ديگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبيح و تهليل و ما را ز جوع
سحرگه ميان بست و در باز كرد
همان لطف و پرسيدن آغاز كرد
يكى بد كه شيرين و خوش طبع بود
كه با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحيف ده
كه درويش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر كفش من
مرا نان ده و كفش بر سر بزن
به ايثار مردان سبق برده‌اند
نه شب زنده‌داران دل مرده‌اند
همين ديدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زنده‌دار
كرامت جوانمردى و نان دهى است
مقالات بيهوده طبل تهى است
قيامت كسى بينى اندر بهشت
كه معنى طلب كرد و دعوى بهشت
به معنى توان كرد دعوى درست
دم بى قدم تكيه گاهى است سست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید