به سرهنگ سلطان چنين گفت زن
كه خيز اى مبارك در رزق زن
برو تا ز خوانت نصيبى دهند
كه فرزند كانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد
كه سلطان به شب نيت روزه كرد
زن از نااميدى سر انداخت پيش
همى گفت با خود دل از فاقه ريش
كه سلطان از اين روزه گويى چه خواست؟
كه افطار او عيد طفلان ماست
خورنده كه خيرش برآيد ز دست
به از صائم الدهر دنيا پرست
مسلم كسى را بود روزه داشت
كه درمندهاى را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم كه سعيى برى
ز خود بازگيرى و هم خود خوري؟