حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ايشان

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه در مرزى از باختر
برادر دو بودند از يك پدر
سپهدار و گردن كش و پيلتن
نكو روى و دانا و شمشيرزن
پدر هر دو را سهمگن مرد يافت
طلبكار جولان و ناورد يافت
برفت آن زمين را دو قسمت نهاد
به هر يك پسر، زان نصيبى بداد
مبادا كه بر يكدگر سر كشند
به پيكار شمشير كين بركشند
پدر بعد ازان، روزگارى شمرد
به جان آفرين جان شيرين سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملكت بر دو شاه
كه بى حد و مر بود گنج و سپاه
به حكم نظر در به افتاد خويش
گرفتند هر يك، يكى راه پيش
يكى عدل تا نام نيكو برد
يكى ظلم تا مال گرد آورد
يكى عاطفت سيرت خويش كرد
درم داد و تيمار درويش خورد
بنا كرد و نان داد و لشكر نواخت
شب از بهر درويش، شب خانه ساخت
خزاين تهى كرد و پر كرد جيش
چنان كز خلايق به هنگام عيش
برآمد همى بانگ شادى چو رعد
چو شيراز در عهد بوبكر سعد
خديو خردمند فرخ نهاد
كه شاخ اميدش برومند باد
حكايت شنو كودك نامجوى
پسنديده پى بود و فرخنده خوى
ملازم به دلدارى خاص و عام
ثناگوى حق بامدادان و شام
در آن ملك قارون برفتى دلير
كه شه دادگر بود و درويش سير
نيامد در ايام او بر دلى
نگويم كه خارى كه برگ گلى
سرآمد به تاييد ملك از سران
نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست كافزون كند تخت و تاج
بيفزود بر مرد دهقان خراج
طمع كرد در مال بازارگان
بلا ريخت بر جان بيچارگان
به اميد بيشى نداد و نخورد
خردمند داند كه ناخوب كرد
كه تا جمع كرد آن زر از گر بزى
پراگنده شد لشكر از عاجزى
شنيدند بازارگانان خبر
كه ظلم است در بوم آن بي‌هنر
بريدند ازان جا خريد و فروخت
زراعت نيامد، رعيت بسوخت
چو اقبالش از دوستى سربتافت
بناكام دشمن بر او دست يافت
ستيز فلك بيخ و بارش بكند
سم اسب دشمن ديارش بكند
وفا در كه جويد چو پيمان گسيخت؟
خراج از كه خواهد چو دهقان گريخت؟
چه نيكى طمع دارد آن بي‌صفا
كه باشد دعاى بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در كاف كن
نكرد آنچه نيكانش گفتند كن
چه گفتند نيكان بدان نيكمرد؟
تو برخور كه بيدادگر برنخورد
گمانش خطا بود و تدبير سست
كه در عدل بود آنچه در ظلم جست
يكى بر سر شاخ، بن مي‌بريد
خداوند بستان نگه كرد و ديد
بگفتا گر اين مرد بد مي‌كند
نه با من كه با نفس خود مي‌كند
نصيحت بجاى است اگر بشنوى
ضعيفان ميفگن به كتف قوى
كه فردا به داور برد خسروى
گدايى كه پيشت نيرزد جوى
چو خواهى كه فردا بوى مهترى
مكن دشمن خويشتن، كهترى
كه چون بگذرد بر تو اين سلطنت
بگيرد به قهر آن گدا دامنت
مكن، پنجه از ناتوانان بدار
كه گر بفگنندت شوى شرمسار
كه زشت است در چشم آزادگان
بيفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نيكبخت
به فرزانگى تاج بردند و تخت
به دنباله راستان گژ مرو
وگر راست خواهى ز سعدى شنو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید