انجامش روزگار ارسطو

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى دلم سير گشت از نفير
برآور يکى ناله بر بانگ زير
مگر ناله زيرم آيد به گوش
ازين ناله زار گردم خموش
سکندر چو زين کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فيلسوفان درگاه او
در آن پويه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سيه بست بر خود نقاب
سياهى بپوشيد و در غم نشست
چو وقت آمد او نيز هم رخت بست
ز سرو سهى رفت بالندگى
طبيعت درآمد به نالندگى
نشستند يونانيان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو ديدند کان پيک منزل شناس
به منزل شود بى رقيبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پيدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد اين آسمان
کزو دور شد هر کسى را گمان
شتابنده راه ديگر سراى
چنين گفت کايزد بود رهنماى
بسى رهبرى بر فلک ساختم
بدين دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بيچارگى
درين ره نبينم جز آوارگى
جهان فيلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه مى خواستم
همه در شناسائى اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز يقين گفت بايد سخن
رها کن رصد نامهاى کهن
به يزدان پاک ار مرا آگهيست
که اين خوان پوشيده پر يا تهيست
سخن چون بدينجا رسانيد ساز
سخنگوى مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سيبى ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سيب
به بوئى همى داد جان را شکيب
نفس را چو زين طارم نيل رنگ
گذرگه درآمد به دهليز تنگ
بخنديد و گفت الرحيل اى گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز يزدان پاک آمد اين جان پاک
سپردم دگر ره به يزدان پاک
بگفت اين و برزد يکى باد سرد
برآورد گردون ازو نيز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسيب را
به باران بينداخت آن سيب را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید