انکار کردن هفتاد حکيم سخن هرمس را و هلاک شدن ايشان

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى بر آهنگ خود ساز گير
يکى پرده ز آهنگ خود بازگير
که مارا سر پرده تنگ نيست
بجز پى فراخى در آهنگ نيست
بهر مدتى فيلسوفان روم
فراهم شدندى ز هر مرز و بوم
بر آراستندى به فرهنگ و راى
سخن هاى دل پرور جان فزاى
کسى را که حجت قوى تر شدى
به حجت بر آن سروران سرشدى
در آن داورى هرمس تيز مغز
بحق گفت انديشه اى داشت نغز
ز هر کس که او حجتى بيش داشت
سخنهاى او پرورش بيش داشت
ز بس گفتن راز روحانيان
بر او رشک بردند يونانيان
بهم جمع گشتند هفتاد تن
به انکار او ساختند انجمن
که هرچ او بگويد بدو نگرويم
سخن گر چه زيبا بود نشنويم
تغيير دهيمش به انکار خويش
به انکار نتوان سخن برد پيش
چنان عهد بستند با يکدگر
که چون هرمس از کان برآرد گهر
ز درياى او آب ريزى کنند
برآن گنجدان خاک بيزى کنند
به حق گفتنش درنيارند هوش
بگيرند از انکار گوينده گوش
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ايزدى باز کرد
به هر نکته اى حجتى باز بست
که چون نور در ديده و دل نشست
نديد آن سخن را برايشان پسند
جز انکار کردن به بانگ بلند
دگر باره گنجينه نو گشاد
اساسى دگرگونه از نو نهاد
بيانى چنان روشن و دلپذير
که در دل نه در سنگ شد جايگير
دگر ره نديد آن سخن را شکوه
به انکار خود ديدشان هم گروه
سوم باره از راى مشکل گشاى
نمود آنچه باشد حقيقت نماى
سخن هاى زيبنده دلنواز
برايشان فرو خواند فصلى دراز
ز جنباندن بانگ چندان جرس
سرى در سماعش نجنباند کس
چه گوينده عاجز شد از گفت خويش
زبان گشته حيران گلو گشته ريش
خبر داشت کز راه نابخردى
ستيزند با حجت ايزدى
چو در کس ز جنبش نشانى نيافت
بجنبيد و روى از رقيبان بتافت
برايشان يکى بانگ برزد که هاى
مجنبيد کس تا قيامت ز جاى
همان لحظه بر جاى هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
چو در پرده راست کج باختند
از اين پرده شان رخت پرداختند
سرافکنده چون آب در پاى خويش
ز سردى فسردند بر جاى خويش
سکندر چو زين حالت آگاه گشت
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
از آن بيشه سرو با بوى مشک
يکى سروتر مانده هفتاد خشک
بپرسيد و هرمس بدو گفت راز
که همت در آسمان کرد باز
سکندر بر او آفرين سازگشت
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
به خلوت چو بنشست با هر کسى
ازان داستان داستان زد بسى
که هرمس به طوفان هفتاد کس
به موجى همى ماند و هفتاد خس
گروهيش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون يافه کردند هوش
ز پوشيدن درس آموزگار
کفن بين که پوشيدشان روزگار
بيانى که باشد به حجت قوى
ز نافرخى باشد ار نشنوى
درى را که او تاج تارک بود
زدن بر زمين نامبارک بود
هنر نيست روى از هنر تافتن
شقايق دريدن خشن بافتن
خردمند را چون مدارا کنى
هنرهاى خويش آشکارا کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید