داستان اسکندر با شبان دانا

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى بيا ز اول صبح بام
بزن زخمه پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سوداى بيهوده خواب آورد
چنين گويد آن نغز گوينده پير
که در فيلسوفان نبودش نظير
که رومى کمر شاه چينى کلاه
نشست از برگاه روزى پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده جام جم
مهى داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب يافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسيده به نوميدى انجام او
دل شه که آيينه اى بود پاک
از آن دردمندى شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چاره آن پريوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانى که در پرده محرم شدند
در آن داوريگه فراهم شدند
در آن تب بسى چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سيب از تبش گشت به
نه زابروى شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تيمار بيمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوريده کمتر پذيرد مقام
يکى لحظه پيرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستى از بام قصر بلند
شبان ديد و در پيش او گوسفند
همايون يکى پير بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت مى گشت بى مشغله
گهش در گياروى و گه در گله
دلش زان شبان اندکى برگشاد
که زيبا منش بود و زيرک نهاد
فرستاد کارندش از جاى پست
بر آن خسروى بام عالى نشست
رقيبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزديک شاه
سراپرده اى ديد بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندريست
نمودار فالش بلند اختريست
زمين بوسه دادش که پرورده بود
ديگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خويش خواند
به گستاخيش نکته اى چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر يکى سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کاى خسرو تخت گير
به تاج تو عالم عمارت پذير
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهريار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسنديد شاه از شبان اين سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دين پرورى
سخن چون بيابانيان سرسرى
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمين بوسه داد
وزان به دعائى دگر کرد ياد
چنين گفت کانگه که بودم جوان
نکردم بجز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزايشان سر خود برافراشتم
ملک زاده اى بود در شهر مرو
بهى طلعتى چون خرامنده سرو
سهى سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئيش مست
عروسى ز پائين پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشه چشم زخمى نژند
تب آمد شد آن نازنين دردمند
در آن تب که جز داغ دودى نداشت
بسى چاره کردند و سودى نداشت
سهى سرو لرزنده چون بيد گشت
بدان حد کزو خلق نوميد گشت
ملک زاده چون ديدگان دلستان
به کار اجل گشت هم داستان
از آن پيش کان زهر بايد چشيد
از آن نوش لب خويشتن درکشيد
ز نوميدى او به يکبارگى
گرفت از جهان راه آوارگى
در آن ناحيت بود از انديشه دور
بيابانى از کوه و از بيشه دور
بسى وادى و غار ويران در او
کنام پلنگان و شيران در او
در آن رستنى را نه بيخ و نه برگ
بنام آن بيابان بيابان مرگ
کسى کوشدى نااميدى از جهان
در آن محنت آباد گشتى نهان
نديدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خويشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوى آن بيابان گرائيد رخت
رفيقى وفادار ديرينه داشت
که مهر ملک زاده در سينه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خويشتن را هلاک
چو دزدان ره روى را بازبست
سوى او خراميد تيغى به دست
بنشناخت بانگى بر او زد بلند
بر او حمله اى برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروى جوان
سوى خانه خود به يک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانه اى داشت در زير خاک
نشاندش در آن خانه اندوهناک
يکى ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشيده پوشيده داشت
به آبى و نانى قناعت نمود
وزين بيش چيزيش رخصت نبود
ملک زاده زندانى و مستمند
دل وديده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خويش
که نارفته چون آمد آن راه پيش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چاره کار او
عروس تبش ديده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبيبى طلب کرد علت شناس
گرانمايه را داشت يک چند پاس
پرى رخ ز درمان آن چيره دست
از آن تاب و آن تب به يکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادى نمود
چو گشت از دوا يافتن تندرست
دواى دل خويش را بازجست
جوانمرد چون ديدگان خوب چهر
ملک زاده را جويد از بهر مهر
شبى خانه از عود پرطيب کرد
يکى بزم شاهانه ترتيب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهى از دم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملک زاده چون يک زمان بنگريد
مى و مجلس و نقل و معشوقه ديد
از آن دوزخ تنگ تاريک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گويم که چون بود ازين خرمى
بود شرح از اين بيش نامحرمى
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رميده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام يافت
کزان پير پخته مى خام يافت
درين بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازه اى بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسه اى داد و رست
شبان چون به شه نيکخواهى رساند
مداراى شاهش به شاهى رساند
کسى را که پاکى بود در سرشت
چنين قصه ها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهرى
چو نور از مه و تابش از مشترى
شناسنده گر نيست شوريده مغز
نه بهره شناسد ز دينار نغز
کسى کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانى که دارد سخن ناصواب
به خاموشيش داد بايد جواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید