شماره ٢٠: مقام سخن

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
نيش قلم چون ره کاوش گرفت
چشمه آثار تراوش گرفت
قطره اول که نم از پرده داد
آب سخن بود کز آن چشمه زاد
نايره بگشود و بهرسو دويد
ميوه فشان طوبى جان بر دميد
سيلى ازو رفت بباغ بهشت
برگ و بر وى بحلاوت سرشت
شهرت يک حوض به تسنيم داد
نام يکى چشمه کوثر نهاد
نايره فيض بعالم گشود
چشمه حيوان هم از اين نم گشود
در چمن و باغ ثمرزاى کن
چشمه هر آب سخن دان سخن
برگ ببرگ و ثمر اندر ثمر
از نم اين چشمه بود بهره ور
صاف دگر رفته بهر جام ازو
ذوق دگر يافته هر کام ازو
از نم اين چشمه آتش فشان
زمزمه عشق بود خون چکان
از غم اين چشمه ريزان بخاک
مرغ چمن زد نفس تابناک
هر برو برگى که نمائيش هست
از نم اين چشمه صفائيش هست
هر برو برگى که صفير زبان
دست بدست آورد از مرغ جان
فضله خاشاک گلستان اوست
خارکن گلبن بستان اوست
فاتح گنجينه اسرار غيب
ميوه فشان طوبى گلزار غيب
شمع خرد شعله آتش فروز
در حرم معنويان عود سوز
آب و هواى چمن معنوى
شاهد جان در حرمش منزوى
نغمه گشاى لب دل بستگان
تب شکن صبر جگر خستگان
جعد پريشانى ازو مجتمع
منصب جبريلى از و مرتفع
در حرم آرايش قنديل سنج
بتکده را نغمه انجيل سنج
نغمه طراز چمن مدعا
آينه صورت معنى نما
داروى بيهوشى مستان هوش
سامعه گوهر غيبى فروش
مرغ زبانان سليمان فريب
در هوس نغمه او نا شکيب
ناطقه از راز فروشان وى
سامعه از حلقه بگوشان وى
چهره از او يافته نور حيا
حله او بافته حور صفا
تاب ده طره او درد دل
خال لبش داغ نمک سود دل
دامن عصمت بميان بر زده
سر ز دل عرش روان بر زده
نخل معانى ثمر افشان ازو
گنج الهى گهر افشان ازو
مغز خرد تشنه کاوش از اوست
چشمه حکمت بتراوش ازوست
مرغ سخن گرنه خوش آهنگ بود
سينه الهام بسى تنگ بود
وحى نزادى لب روح الامين
گر نگشادى سخنش آستين
ناله بر آرد ز دل گرم خون
نغمه چکاند زلب ارغنون
آينه معنى ازو روشنست
انجمن افروز ضمير منست
تاجرکان ساز تجارت نداشت
باغ ازل برگ عمارت نداشت
کين صنم از لاله چمن شسته بود
سنبل گيسو بسمن شسته بود
ليک برآنم که بخون جگر
وز اثر طبع مسيحا اثر
رنگ جوانى دهم اين باغ را
جامه طاووس دهم زاغ را
اى ز دلم نخل معانى بلند
وز گل و سنبل قلم نخلبند
نغمه طعبم که دم از اوج زد
وز نفس روح امين موج زد
عشوه حوراى سحر گاه من
هست گواه دل آگاه من
گو بلب تشنه لبى عشوه ران
تا دهم از حسن يکايک نشان
رفتم و گشتم برياض سخن
برخس و خاشاک گل و ياسمن
برگ گلش چيدم و بستم بدل
نيش خطش تيز شکستم بدل
آن بدل مرهم راحت طلب
وين بدل لذت کاوش نسب
بر اثر راحت او باغها
در جگر لذت اين داغها
طوبى و خاشاک در اين باغ هست
نغمه بلبل نفس زاغ هست
هر طلبى برگ و برى ميبرد
برگ مراد از شجرى ميبرد
آنکه خسش بند کند آستين
از سر طوبى نشود ميوه چين
وآنکه بود بر ثمرش دست رس
دامن همت نگذارد بخس
گر همه طوبى بنشانم بباغ
يا همه نشتر شکنم در دماغ
گاه نسيمى بسمن ميوزم
گه چمن مرغ چمن ميگزم
هر چمنى آب و هوائيش هست
مرغ ازو برگ نوائيش هست
هست در اين باغ ملامت ثمر
بى نمکيها ز نمک شور تر
آنکه چشيدن نتوانسته است
لذت ناموس ندانسته است
طبع من آنجا که بود مشت خس
شعله کند دست فشان نفس
نيشترى بر رگ دل ميزنم
رشته خونش بنفس مى تنم
تا مگراز جنبش راى صواب
چهره هر زشت پذيرد نقاب
عرفى اگر نيست شکارت بکام
طاير ارزنده کم افتد بدام
دام مروت ز چمن بر مچين
دير نشين زود مخيز از کمين
دام فرو گستر و شو پاى بست
صيد هماهست وزغن نيز هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید