شماره ١٤: نعت

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
پيشتر از جلوه آثار جود
کز جگر شمع نمى خواست دود
شمع ازل چهره بر افروختى
نور فشاندى دل خود سوختى
دوستى خود بدلش کرد زور
نعمت رازش بگلو گشت شور
نغمه مستانه زدل ساز کرد
زمزمه مهر خود آغاز کرد
زان نفس گرم که از دل گشاد
نور تعلق بمأثر فتاد
مژده دل داد بهر سينه
نور فشان کرد هر آئينه
آب حيات از غم آن چشمه زاد
چشمه گوهر هم از آن نم گشاد
روح بود گوهرى ازکان عشق
مرگ بود نشأه حرمان عشق
از اثر عشق پديد آمديم
زنده جاويد و شهيد آمديم
حسن و محبت همه را داده اند
ليک نقاب همه نگشاده اند
بعضى ازان ميوه جوشان بخون
تلخ برون آمد و شيرين درون
باز برون مغز و درون پوستيم
بسته دروغى که درون دوستيم
گرد سر پوست شود مغز ما
ننگ فنا زيستن نغز ما
از پس اين پرده مجو آفتاب
جمله نقابست بروى نقاب
مستى ما را چه شمارد کسى
رو که نيرزيد بمشت خسى
آتش و بادى بهم آميخته
مشت گلى بر سرشان ريخته
در گره اين رسن پيچ پيچ
چون بگشايند چه بست است هيچ
توده صحراى عدم تاج ما
هيچتر از هيچى معراج ما
نيستى از هستى ما برده ننگ
تيزتر اى مرگ بسست اين درنگ
هر که درين درد گران مبتلاست
داروى بيهوشى مرگش دواست
ابر عطا بر لب ما جرعه ريز
ما بره تشنه لبى گرم خيز
حسن ازل چون غم دل پرده سوز
ما چو حيا بهر نظر پرده دوز
ديده ما تنگ و تماشا فراخ
چون دل ازين غم نشود شاخ شاخ
لذت اين نغمه بدل آشناست
چشمه اين شهر ندانم کجاست
خضر رهى کو که نشانم دهد
بر لب آن چشمه روانم دهد
تا لب از آن چشمه شود مست کام
تشنگى سينه بشويم تمام
معنى دل نغز هويدا شود
هر سر مو چشمه دل زا شود
کو دل گر مى که ثنايش کنيم
صد گهر جان بفدايش کنيم
کو دل آغشته بخون جگر
از جگر نزع خراشيده تر
اين هوس افشان که در اين سينه است
دل نبود مرده ديرينه است
نام دل از مشت گلى دوربه
وز علف اين بتکده معمور به
آب و علف چند در اين گل رود
تشنه لبى بر اثر دل رود
واى که تعمير صدف مى کنيم
در گرانمايه تلف مى کنيم
کعبه دل و بار شکم مى کشم
مزبله بر روى حرم ميکشم
دل حرم و دير بود روح پاک
تن چه بود هيچ ، يکى مشت خاک
يارب از آن چشمه که دل نام اوست
صاف معانى همه در جام اوست
آنقدرى بخش که لب تر کنيم
چاشنى شربت کوثر کنيم
نى علفم چشمه تمامم بده
کز جگر تشنه گشايد گره
تا من از آن چشمه بياران دهم
وز غم در يوزه عرفى رهم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید