شماره ١٠: نعت حق سبحانه تعالى

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
بود تو مقصود وجودست بس
جز تو همه گفت و شنود است و بس
کعبه تويى و آنهمه راه تواند
چشم تويى جمله نگاه تواند
گر نبود مهر تو بر نامه ها
جمله بشوئيد بخون جامه ها
گرنه نسيم تو بر آدم وزد
در چمن روضه لب غم گزد
ورنه ز مهر تو در دل زند
نوح کجا خيمه بساحل زند
گرنه خليل از تو پذيرد فراغ
کلفت آتشکده يابد زداغ
گر ندمى بر لب يوسف نفس
تيز نجوشد بنباتش مگس
گر نه ز دست تو کشد خضر جام
زهر شود آب حياتش بکام
گر نه زديوان تو يابد نشان
مور بتابد زسليمان عنان
گر نه فشانى بلبش ساز و برگ
از دم عيسى بچکد زهر مرگ
اينهمه از فيض تو آراسته
دست بدامان تو بر خواسته
من که نگنجم بحساب عدم
نيستم از فيض تو نوميدهم
زمزمه نعت تو سنجم مدام
هست مرا بلبل باغ تو نام
داغ درونم زگل باغ تست
مرهم من تازه کن داغ تست
بوى از آن گل بدماغم رسان
مرهم توفيق بداغم رسان
عرفى اگر شاهى اگر ممتحن
گر قفس آراسته در چمن
نغمه طرازنده اين باغ باش
تشنه ناسورى اين باغ باش
آمدم آئينه معنى بدست
مژده ده چشم تماشا پرست
از گهر شرع تراشم نگين
تا بنگارم بوى اسماى دين
طرح صنمحانه چين ميکنم
ليک باندازه دين ميکنم
در حرم شرع بسى شاهدان
مست همه عشوه گرو دلستان
باد نقاب از دم گرم آورد
مرهمه را سوخته شرم آورد
شاهد طبعم که همه معنى است
مهد نشين حرم ليلى است
قطره خونم که سخن نام اوست
چشمه معنى همه در جام اوست
نيشترى بر رگ جان ميزنم
رشته خونش بنهان ميزنم
تا مگر از جنبش راى صواب
چهره هر زشت پذيرد نقاب
منکه باسودگى ارزنده ام
در دل خود ناخنى افکنده ام
حيف که لختى ننشانم ز دل
اين نفس مست فشانم بگل
تيغ کلامم ز اثر مست تيز
ليک بالماس نيارد ستيز
طبع من الماس بلب سوده است
سايه نشين غم دل بوده است
گر نفسش دل گز داروى مرنج
باد هوا با نفسش بر مسنج
آب حياتش بلب نشتر است
باد مسيحش بسموم اندر است
طبع مرا معجزه مريم است
شايد اگر زاده مسيحا دم است
اين ثمر تازه بهر فصل نيست
زاده اين طبع بجراصل نيست
گر کس اهلى بطلب ميرود
باغم ليليش نسب ميرود
يوسف من کامده در جلوه چست
پيرهن از جلوه يعقوب شست
دامن آلوده بخونش به بين
عصمت از حسن فزونش به بين
بر نفس گرم گهى ميگرو
زمزمه از نفسى ميشنو
گر نپذيرى دم پرمژده
زنده برونى و درون مرده
منکه سخن مست و خراب منست
باغ سخن تشنه آب منست
گرنه بجويم رود آب سخن
در چمنم تشنه بميرد سخن
اى زدمم سينه معنى بجوش
مرغ معانى ز لبم در خروش
در چمن زمزمه دل کاشتم
وز ثمرش عالمى انباشتم
گر چه نه از کوره نفس ميزنم
شعله تزوير بخس ميزنم
بشنو و منگر که من آلوده ام
نيشتر هر دل آسوده ام
قبله نما هست رظاعت برى
ليک سوى کعبه کند رهبرى
مرغ خوش الحان که نداند مقام
نغمه او کس نشمارد حرام
سوزن عيسى همه بندد گره
ليک دمش مرهم ناسورده
زمزمه من که کم از صور نيست
گر بسماعش نروم دور نيست
آينه هر عيب هويدا کند
ليک نيارد که تماشا کند
سرمه دهد نور تماشا نگار
ديده خود را نبود جز غبار
راهنمائى که برون از ره است
پاش گمست ارنه زراه آگه است
آنکه ره کعبه نمايد بکور
ديده همانا به نبندد زدور
گر چه قدم سوده ور و تافته
باطنم از کعبه نشان يافته
افتان، خيزان بنشان ميرسم
گر دهدم عمر امان ميرسم
اى که زانديشه سبگروترى
بر قدم خويش چرا نشترى
راه حرم گير و سبکتاز باش
هر قدمى محرم صد راز باش
گر نروم من تو عنان نرم دار
نى زمن از راهروان شرم دار
اى رگ جان بردم شمشير تيز
طبل عدم زمزمه برداشت خيز
عرفى از اين نشاه مثالى بيار
تا بکند اهل شعور اعتبار
هر نفس اين زمزمه سنجد سپهر
کاى ادب آموخته ماه و مهر
هر چه درين دايره جنبش نماست
شعبده پرده دستان ماست
حامله نطفه زيب توام
آينه باغ فريب توام
فتنه ويرانى و آباديم
رهبر غم راهزن شاديم
گاه فروشم بسلم عطر باغ
گه شکنم بوى سمن در دماغ
گه کنم آوازه اميد ساز
گاه شوم نغمه حرمان طراز
نغمه نوا ساز تظلم کنم
فتنه عنان تاب ترحم کنم
صبح جببن آورم و شام زلف
در تب و لرز افکنم اندام زلف
صافى لذت بتکلم دهم
مغز حلاوت به تبسم دهم
عشوه بگويم که عروسى کند
غمزه لب عربده بوسى کند
نيست فريبنده تر از من کسى
عمر ببازيچه بدزدم بسى
اى ز دل اهل وفا ساده تر
وز علم عقل من افتاده تر
نورس بازيچه چرخ کهن
فاخته عشوه ده سرو بن
حسن مجاز آتش افسرده است
دل که بدوزنده بود مرده است
لذت هر ميوه غذاى دلست
وين ثمر بى مزه آب وگلست
خوشه بى دانه درو ميکنى
عمر ببازيچه گرو مى کنى
ذائقه معرفتت نيست حيف
باصره مصلحتت نيست حيف
دل بخم زلف پريشان منه
سلسله بر گردن ايمان منه
عقل ترا رعشه عنانگيرنى
هوش پذيرنده تعمير نى
فکردوا کن که مرض هايل است
زين مرصت بيم وفات دلست
گوش بمن کن که طبيبت منم
نوش دل و زهر نصيبت منم
نيستى اصلاح مزاجست و بس
مرگ هوسبات علاجست و بس
نفس تو لبيک زنان ميرود
تازگى بانگ هوس بشنود
گر تو در اين ده که فريب آشناست
بر اثر نفس بتازى خطاست
وانکه بخونريزى نفس آشناست
دردکش ماتم او عيد ماست
تا فلک اسباب حيل برگرفت
ديده اميد سبل برگرفت
جام زر اندود و مى ناگوار
گوهر بى آب و صدف آبدار
بيع مکن با گهرش سود نيست
حاصل اين شمع بجز دود نيست
زهر ازين ساغر بيرون دهند
باده نمايند ولى خون دهند
حرف مراد از ورقش برتراش
مست ملامت شو و آسوده باش
آن که بود نشاه مى در سرش
تلخى مى شهد نمايد برش
طبع گر از تلخى زهر آشناست
بيم زشيرينى قندش کجا است
وانکه بود عادت طبعش بقند
زهر فرستد بمزاجش گزند
نغمه اميد هزاران نفس
فايده ياس ندارد بکس
تلخ دهانى گله سازى مکن
لب بگشا نغمه طرازى مکن
من هم از اين مى قدحى ميکشم
وزمزه اش آب دهان مى چشم
نغمه کزو کام حلاوت برد
ذوق مرا نزد ملامت برد
مى که برد بى غمى آمد حلال
بر دل من چيده بساط ملال
گر شود از تشنگيم دل کباب
عهد رطوبت شکند طبع آب
گل که بود نشاه ذوقش بلند
مى چکدش خون ز لب شير خند
برگ مرادش اگر آماده بود
لوح وى از خون جگر ساده بود
از لبت آلايش تلخى بشوى
وانگه از او شهد تبسم بجوى
چشمه کوثر که همه خنده است
فرش بدارالفرج افکنده است
يا بهل اين غمکده نغمه سنج
يا بکش اين زهر وزتلخى مرنج
اين همه آرايش دامان دوست
خيز و بشو چشمه تسنيم اوست
آتش اين سوختگى خامى است
مرهم اين داغ زناکامى است
داغ رضانه بدل هر غمى
ريش فروشوى زهر مرهمى
درد بطنازى درمان فرست
مرگ بسر چشمه حيوان فرست
مرهم صد داغ کن اين ريش را
کز غم مرهم بستد خويش را
من که دلم تازه کند زخم نيش
مرهم ريشم چه بود باز ريش
زنده درونى که بدرد آشناست
مرهم کويد نمکش مدعاست
ريش کزو خون نرود ريش نيست
راحت از و نيم قدم پيش نيست
آنکه ندارد سر اين ماجرا
بس بودش ننگ سلامت جزا
اى بره تشنه لبى در شتاب
تشنگى آموز مزاج سراب
آب تو در چشمه ناکامى است
صاف تو در جام تهى جاميست
هان نچشى زين عسل انديشه کن
منع دل و منع هوس پيشه کن
شهد بيفشان و مگس ران بگير
در جگر چشمه حيوان بمير
وانگه از اين مرگ بزى جاودان
ياد کن از عرفى معنى فشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید