هيچ آفريده ئى به جمال فريده نيست
اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست
آن سروناز هم که به باغ ارم در است
فرد و فريد هست و ليکن فريده نيست
نرگس دريده چشم به ديدار او ولى
ديدار آفتاب به چشم دريده نيست
در بزم او که خفته فرو پلک چشمها
غير از دل تپيده و رنگ پريده نيست
هر آهوئى به هر چمنى مى چرد ولى
آن آهوئى که در چمن او چريده نيست
زلفش بريده رشته پيوند دل ولى
خود رشته اى که دل دمى از وى بريده نيست
از شهريار غير گناه مجردى
يک نقطه سياه دگر در جريده نيست