مسافرى که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشيند
کنار من ننشيند که آتشم بنشاند
چه جوى خون که براند ز ديده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پيام من که ز هجران
به لب رسيده مرا جان خودى به من برساند
بسوز سينه من بين که ساز قافيه پرداز
نواى ناى گرهگير دل شکسته نخواند
چه نالى اى دل خونين که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزين شکسته بال نداند
دلم به سينه زند پر بدان هوا که نگارين
کتابتى بنوسيد کبوترى بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هيچ ندانم
مهى که خود همه دان است بايد اين همه داند
بهر چمن که رسيدى بگو به ابر بهارى
که پيش پاى تو اشگى بياد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهريار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگى برهاند